Part 11~

355 66 22
                                    

خیلی وقت‌ها شده که تو با تموم وجودت چیزی رو توی زندگیت میخوای؛ اما نمی‌تونی بهش برسی. دقیقا وقتی که اتفاقی که میخای میوفته، دقیقا همون وقتی که چیزی که میخوای رو به دست میاری، باور نمی‌کنی که واقعیه. باورش برات سخته که بالاخره بهش رسیدی. اینطوری ای که: "اوه من الان خوابم؟"

اما وقتی که زمانت رو صرف خوشحالی می‌کنی، یادت می‌ره که باید ازش محافظت کنی تا از دستش ندی؛ پس با کوچکترین کوتاهی، می‌تونی از دستش بدی.

وظیفت اینه که هیچ وقت از چیزهایی که می‌خوای دست نکشی؛ چون بالاخره یه روزی بهشون می‌رسی. و هیچوقت وقتی به خواستت رسیدی خیالتو راحت نکن و تمرکزتو رو بزار روی محافظت ازش!

***

"باورم نمیشه...!" جیسونگ درحالی که به دیوار رو به روش خیره شده بود زمزمه کرد.

"راستش منم باورم نمیشه که نقشه احمقانتون گرفت..."

"هیونجین هیونگ خیلی حسوده واو..."

"آره و مرسی چان... راستش من یکم بیش از حد شوکه‌م، کلمات یادم رفته..."

و خنده مسخره ای بهش کردم. من، جیسونگ و چان نگاهمون رو به دوردست دوخته بودیم و توی فکر بودیم. همه چیز خیلی یهویی بود. هیچکدوممون باورش نمی‌کردیم. مینهو که به ظاهر منطقی ترین فرد جمعمون بود به حرف اومد: "تبریک میگم بهت مینسو. تو الان یه دوست پسر فوق العاده هات و زیبا داری، و خب یکمم حسوده انگاری..."

چشم‌هاش رو خندون روی صورتم چرخوند. "عامم درهرحال تبریک میگم به کراشت رسیدی."

همونجوری که بی هدف نگاهمو اينور اونور میچرخوندم لب زدم: "دیوونه کنندست... کسی که 5 سال روش کراش داشتم منو جلوی دوستای صمیمیم بوسید. این... خجالت آوره... "

صورتم رو توی دستام قایم کردم و جیغ زدم: "فراتر از خجالت آوره!!"

جیسونگ که انگار تازه از شوک خارج شده بود به حرف اومد. "ولی این خیلی عجیبه... مینسو مریض شده؟ چرا یهویی داره خجالت میکشه؟"

چان به نشونه تایید سری تکون داد. "تموم سال‌هایی که ارشدت بودم ندیدم خجالت بکشی..."

"لطفا بس کن." و بعد با عجز و خجالت نگاهش کردم.

نالان ادامه دادم: "من دارم دیوونه میشم."

با این حرفم صدای ریز خندیدن هر سه‌تاشونو شنیدم. حرصی از جام بلند شدم. "خب بسه ممنون. شما دوتا برین به چندش بازیای رمانتیکتون برسین. چان هیونگ توهم میتونی بری مراسم ازدواج با بیبی بوی‌ت رو تدارک ببینی. من هم ببینم با این پدر بد چیکار کنم!"

پشت این حرفم جیسونگ با ذوق به حرف اومد. "اووه سونبه... مینسو درباره اتفاقای بین تو و سئو بهم گفت. تو خیلی سکسی ای. بیا بیشتر باهم وقت بگذرونیم. چطور مثل تو سکسی باشم؟"

but you love me dad...!Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora