Part 8~

382 70 44
                                    

زندگی می‌تونه برای هرکسی شیرین باشه؛ به شرط این که خودش بخواد. بخواد که خوب باشه و بخنده. حتی اگه بین یه عالمه مشکلات باشه، باید شروع کنه به خندیدن و وانمود کنه به خوب بودن تا وقتی که باورش بشه خوبه. به این شرط که بین هزاران دلیلی که برای گریه براش مهیاست، بگرده دنبال اون یک دلیلی که میتونه بخندونتش.

خیلی وقت‌ها وسط کابوس‌هات گیر می‌افتی و دنبال راهی برای فرار می‌گردی. راه فراری که اصلا وجود نداره! تا جایی که یادمه، همیشه یا توی کابوس‌هام به سد اند رسیدم، یا با صدای کسی بیدار شدم.

بیدار شدن از کابوس دوتا راه داره:
-کابوست توی بدترین حالت به آخرش برسه.
-رویا ببینی.

چیزی که میخوام درموردش بگم، حالت دومه. این که رویا ببینی. به نظر من فقط یک رویاست که می‌تونه تورو از کابوس بیدار کنه. وقتی توی سیاهی کامل فرو رفتی، یک نقطه سفید کافیه تا نجاتت بده. یک کورسوی امید برای تو‌. که فکر کنی هنوز هم امیدی هست، که هنوز همه چی کامل سیاه نشده!!

***
با گریه در رو زدم. با صورت خواب آلودش درو باز کرد. "سلام هیون..."

یهو حالت صورتش عوض شد. انگار تازه اشکهامو دیده بود. "هی مینسو چی شده؟ چرا داری گریه می‌کنی؟"

با نگرانی و هول هولی اشکهامو پاک کرد. "کی جرعت کرده اذیتت کنه؟"

چیزی نگفتم. با نگرانی بیشتری پرسید: "مینسو... عزیزم؟ یه چیزی بگو."

شروع کردم به هق هق کردن. "آروم باش خب؟"

تو یک حرکت کل بدنم رو بین بازوهاش گرفت و در رو بست. موهام رو نوازش می‌کرد و ازم می‌خواست گریه نکنم. سعی می‌کردم به زور از بغلش بیام بیرون. الان که فکرش رو میکنم، نمیشه باز هم بغلم کنه...؟ قول میدم که مثل اون موقع سعی نکنم پسش بزنم. قول می‌دم محکم‌تر از خودش بغلش کنم.

ما آدم‌ها هیچ وقت قدر چیزهایی رو که داریم نمی‌دونیم. همیشه فکرمون پیش چیزهاییه که نداریم. هیچ وقت به فکر این که چی داریم نیستیم. همیشه چشممون دنبال چیزهاییه که می‌خوایم به دست بیاریم. ما به دنبال مراقبت از اونایی که به دست آوردیم نیستیم.

یادم نمیاد اون روز چطوری تموم شد یا آخرش چی شد. مست بودم چیزی نمی‌فهمیدم. ولی قشنگ یادمه حال خرابم برای چی بود. مگه می‌شد یادم بره؟ چیزی که باعث شد پنج سال به خاطرش عذاب بکشم...

چی می‌شد اگه همون موقع دست به کار میشدم؟ چی می‌شد اگه دست روی دست نمیذاشتم؟

و هزاران "چی می‌شد اگه" دیگه...

***

نگاهی به سیگارم که درحال تموم شدن بود انداختم. روی زمین رهاش کردم و دست‌هام رو توی جیبم فرو کردم.

but you love me dad...!Onde histórias criam vida. Descubra agora