خوشبختی همیشه اینطور نیست که همزمان که پولداری خوشحال هم باشی. بعضی وقتا، خوشبختی یه آدمه. کسی که کنارش خوشحال ترینی. وقتی که حتی زندگیت پر از مشکلاته، با کنار اون بودن احساس خوشبختی میکنی.
تو اینجوری ای که «وای من خوشبخت ترینم!!» درحالی که ممکنه حتی خوشبخت ترین هم نباشی...
* * *
"مینسویا قرار نیست درو باز کنی؟"
جوابی بهش ندادم.
"عزیزم راهم نمیدی؟"
"من که گفتم قراره تو کوچه بخوابی آقای هوانگ!"
"میشه بدونم چرا از خونه بیرون شدم؟!"
حرصم گرفت.
اما بدون اینکه به روی خودم بیارم و جوابشو دادم
"بابایی به کارات فکر کن."
و با اخم و دست به سینه ادامه فیلممو توی تلوزیون تماشا کردم.
" درست بگو چی شده. "
داد زدم:
"من دخترتم! تو دختر خودتو بوسیدی و معشوق خودت دونستی!"
صدای خنده هاشو که شنیدم اصلا قند توی دلم آب نشد.
فقط تصمیم گرفتم بجای یه شب،یه هفته توی خونه راهش ندم.
" پس مشکل اینه؟
مینسو ناراحتی که بهت گفتم دخترم؟""شب بخیر بابایی."
روی کلمه "بابایی" تاکید کردم.
" مینسو من نمیتونستم اجازه بدم اون درباره رابطمون بفهمه.
میشه درو باز کنی حرف بزنیم؟
تو نمیدونی اون چه جادوگریه.
وانمود میکنه که باهات مهربونه اما میخواد از زیر زبونت حرف بکشه. "بعد از اینکه باز هم جوابی ازم نشید دیگه صدایی ازش نیومد.
از سکوتش میشد فهمید که رفته تا جایی برای خوابیدن پیدا کنه.
گوشیم زنگ خورد.
" بله جیسونگا... "
" ما رسیدیم درو باز کن. "
" مطمئنم حتی از اینجا نرفته بودین.
شماها منتظر بودین تا مهمونم بره بعد بیاین منو ببرین.""کار خوبی کردیم، باز کن درو."
جلوی در منتظرشون وایسادم.
به مینهویی که داخل حیاط بزرگ عمارت درحال دادن سوییچش به نگهبان بود تا ماشینو براش پارک کنه، و جیسونگی که با پلاستیکی که معلوم بود توش پر از خوراکیه و منتظر مینهو بود نگاهی کردم.
کمی فکر کردم.
ترسوندنشون فکر بدی نبود نه؟
پشت در قایم شدم.
YOU ARE READING
but you love me dad...!
Romanceمینسو دختریه که یه عشق اشتباهو تجربه کرده آیا اون میتونه عشقش رو به سر انجام برسونه...؟ یا پایان این داستان برابر میشه با تموم شدن عشق آتشینش...؟ Couple: hyunjinxgirl / Chanbin /Minsung Gener: romance