Part 15~

351 61 59
                                    

آدما فکر میکنن که عشق فقط برای معشوقه‌ست؛ اما شما میتونین عشق رو به خونواده‌تون بدین، میتونین عشق رو به دوست هاتون بدین و میتونین عاشق حیوونا باشین.

هیچ محدودیتی برای عشق وجود نداره؛ حتی برای منی که عاشق به اصطلاح "پدر" خودم شده بودم.

یکم دیر فهمیدم اما، من عاشق مینهو بودم، عاشق جیسونگ بودم. عاشق چان هیونگ و چانگبین بودم. عاشق خانوم کیم بودم. عاشق مامانم و حتی، عاشق بابابزرگم بودم.

اما فکر میکردم که تنها کسی که دوسش دارم بابامه، هوانگ هیونجین. و احساس تنهایی میکردم.

ما فقط باید دید خودمون به زندگی و اتفاقات رو عوض کنیم.

***

سرفه ای کردم. "دیر کردین.

به ساعت نگاهی انداختم. " 2 ساعت تاخیر آخه؟ "

کمی فکر کردم و افکار زیادی سمتم هجوم آوردن. " توی 2 ساعت کارای زیادی میشه کرد هوم؟ "

لبخند خبیثی زدم. " پس توی دو ساعت... یه برنامه عاشقانه و هات؟"

قصد دخالت توی مسائلشونو نداشتم؛ ولی دیدن چانگبینی که صورتش سرخ شده بود باعث می‌شد بیشتر دلم بخواد اذیتش کنم. توی یه لحظه حالت صورتم تغییر کرد. خیلی عادی بطری سوجو نمایی که توش لیموناد بود رو برداشتم. سمت مبل تک نفره ای رفتم و نشستم.

واضح بود که هر چهار‌تاشون از تغییر رفتار یهوییم تعجب کرده بودن. مودی بودن توی تک تک رفتارام موج میزد و مینهو به خوبی فهمیده بود که قصدم کرم ریختنه. پس دست جیسونگ رو گرفت و دوتایی روی مبل دونفره ای که بهم نزدیک بود نشستن. "وایسا ببینم..."

حالت فکر کردن به خودم گرفتم. "کی تاپ بوده یعنی..."

با این حرفم مینهو و جیسونگ پقی زدن زیر خنده و چان لبخندی بهم زد. چانگبین اما چشم‌هاش گرد شد و نگاهش رو دزدید. خنده ای کردم. "اوه خب معلومه که کریس هیونگ."

پوزخندی به چانگبین قرمز شده زدم. "خب من بدن چان هیونگو دیدمو-"

با چشم و ابرویی که چان زیر زیرکی برام بالا انداخت، فهمیدم که به هیچ وجه نمیخواد درباره اینکه من اولین رابطه عمرمو و البته بهترین رابطمو، توی دوران مدرسه و با اون داشتم حرفی بزنم.

رومو کردم اونور و ادامه دادم:" اما سئو، من بدن تورو هم دیدم."

خبیث ترین لبخندی که سراغ داشتم رو بهش هدیه دادم. اوه خدا اونا چقدر پنهان کارن- چانگبین هم چشم و ابرویی برام بالا انداخت. اون هم ازم میخواست خفه شم و نگم که آشناییمون چجوری شروع شد.

جیسونگ خیلی یهویی دستمو گرفت و بلندم کرد. "مینسو بیا باهم حرف بزنیم."

مینهو هم پشت بندش بلند شد. "قشنگ که فکر میکنم منم میخوام یه چیزی بهت بگم."

but you love me dad...!Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora