Part 9~

379 65 12
                                    

میگن آدما از ارتفاع نمیترسن؛ از افتادن میترسن!
هیچکس از اعتراف چیزی نمیرسه؛ از جوابش می‌ترسه!

قضیه کارها و ترس های ما تو زندگی به همین اصل برمیگرده. ما از کاری که میخوایم انجامش بدیم نمی‌ترسیم؛ از پیامدش می‌ترسیم و کسی که بی اهمیت فقط اون کار رو بدون ترس انجام میده دو حالت بیشتر نداره:

-خیلی شجاعه که حاضره پای همه چی بایسته.
حتی اگه به ضررش باشه.

-کلش بوی قرمه سبزی میده.

احساس می کنم شاید فقط کله من بوی قرمه سبزی میده...؟

***

توی کافه ای که تازه پیدا کرده بودم نشسته بودیم و جیسونگ درحال ابراز نظرات استادانه‌ش بود.

"دارم فکر میکنم شاید به جای مغز توی سر مینسو گردو گذاشتن..."

به جیسونگی نگاه کردم که با حرص این حرفو میزد. اینبار مینهو بود که گفت: "من فکر میکنم اونم نداره!"

دهن کجی ای براشون کردم. مینهو ادامه داد: "البته مهم نیست. تو کار درست و انجام دادی."

جیسونگ با حرص قبلی‌اش گفت:" آره اما اون تقریبا رد شد! "

داد زدم: " هی اما من رد نشدم!!"

با آرامش گفت:"مینسویا میشه یه بار دیگه درست مو به مو تعریف کنی؟"

نالیدم:"اما یه بار که گفتم مینهو..."

صدای جیسونگ بالا رفت. "درمورد «من بابامو بوسیدم» و «اما اون پسم زد» حرف میزنی؟
اینا تنها جمله‌هایی بود که گفتی!! "

مینهو با لحن آرومی تهدید کرد: "مینسو عزیزم حرف میزنی یا جیسونگ بیاد جرت بده؟ "

این بار من با حرص گفتم: "اوکی بسه از اول میگم. "

هردوتاشون منتظر نگاهم کردن و جیسونگ برای بهتر گوش دادن کمی روی میز خم شد.

شروع کردم: " اون روز اون دختره آویزونو که تعریف کردم براتون. "

جیسونگ بی حوصله گفت: " درستش اینه که تو فقط به مینهو گفتی و اون برای من تعریف کرد."

چشمامو با حرص بستم. " باشه هان جیسونگ درست میگی."

چشمامو باز کردم و آرومتر ادامه دادم: "بعد از اون روز من واقعا تغییر کردم. دیگه نتونستم مثل سابق باهاش باشم. هر لحظه دلم میخواست بغلش کنم و ببوسمش... "

با این حرفم جیسونگ ریز و با ذوق خندید.

پرسیدم: " چی خنده داره جیسونگی؟"

جوابم رو داد:" وقتی درمورد بوسیدنش حرف میزنی صورتت سرخ میشه. توی 12 سال دوستیمون اولین باره که می بینم خجالت میکشی."

"درمورد چی حرف میزنی؟ " و به ظاهر سرفه ای کردم. ادامه دادم: "بیا این بحثو ادامه ندیم."

و سعی کردم بحثو دوباره بکشونم سمت مسئله اصلی." سئو چانگبین که ازم خواست باهاش به اون مهمونی برم؛ میخواستم برم خرید تا برای شبم لباس بخرم..."

but you love me dad...!Where stories live. Discover now