تهیونگ از پنجره محو تماشای ابرهای سیاه بود. سرمای زندگیش رو با فنجون قهوهش چند دقیقهای گرم میکرد. اون روزهاست در دنیایی که عجیبش یافته به دنبال گمشدهش میگشت.
آخه مگه میشه زندگیت بدون هیچ کلامی زندگی رو از تو بگیره؟ مدتهاست که به این سوال فکر میکنه بدون اینکه به جوابی برسه. روزهای اول این تنها سوال مهم بود اما حالا فرزندان نامشروع این سوال، یافتن پاسخ رو براش سختتر کردن.
با این سوالهای لعنتی درگیر بود که چشماش به خیابون افتاد. اون رو دید! کسی که بیشتر از یک ساله که ناپدید شده اون بیرونه و به اون زل زده؟انگار دنیا متوقف شده بود. بعد از تمام اون روزهای سخت، بعد از تمام اون انتظار و دلتنگیها، حالا اون برگشته بود؟
با عجله به بیرون دوید. در اون ازدحام به دنبالش گشت اما گمشدهش رو پیدا نکرد.
آره! حتما اشتباه دیده بود، شاید هم اون رو تصور کرده بود.به گَمانَم این افکارَش بودند که تجسم یافته بودند!
باز هم شکست. کوله بارِ افکارش رو برداشت تا به خونه برگرده. باید به مأمنش پناه میبرد.
باز اون حس مزخرف ناامنی بهش هجوم آورده بود.
نمیدونست از چه چیزی میترسه، مدام گمان میکرد کسی اون رو زیر نظر داره، اما چه کسی؟
اون هم وقتی هیچکس نمیدونست اون کجاست! سه سالی میشد که همهچیز رو رها و کوچ کرده. چه کسی ممکنه اون رو زیر نظر گرفته باشه؟ آه! آخه دلیلی هم برای این کار پیدا نمیکرد.****************
یک ماه پیش:
مثل هرروز با سوالهای بیجوابش به خونه رسید. روزهاش تنها با چند تفاوت جزئی، متفاوت از روز قبل میشد.
نشانههای نامفهوم، سوالهای بیجوابِ بیشتر، غم بیپایان، تنهایی مفرط...
عجیبترین زندگیای که میشد داشت متعلق به تهیونگ بود. در خونش رو که باز کرد کاغذ دیگهای از لای در به زمین افتاد.کاغذ رو باز کرد: آااااااه! خدای من یکی دیگه! هنوز نمیتونم بفهمم کی داره این کارای مسخره رو میکنه.
13:13! خب که چی؟ یعنی چی اصلا؟ دارم دیوونه میشم دیگه.اون رو کنار کاغذهای دیگه گذاشت.
مثل همیشه متوجه نشده بود چطور مسافت رو طی کرده. لباس خیسش رو عوض کرد. از کارهای مورد علاقهش فکر کردن بود، به عبارتی از بهترین مورد علاقههاش در زندگی.
بیشتر وقتش رو صرف این کار میکرد. مسلما وقتی زمان و توان خودت رو صرف کاری کنی در اون تبحر پیدا میکنی. به همین خاطره که اون رو متبحر در این کار میدونم.لیوان قهوهش رو پر کرد و روی صندلیش لم داد. چند شبی میشد که تهیونگ راحت نخوابیده بود. ترس لعنتی حتا خواب رو ازش گرفته بود.
وقتی حتا در خواب هم آرامش نداشته باشی چیکار میکنی؟
واضحه که تنها مُسَکن تو خاطرات نه چندان نزدیکت میشن، حتا اگه تلخ باشند، به تلخی زهر... به اونها سفر میکنی، به یاد روزهایی میافتی که زمانی در اونها لبخند میزدی. چشماش رو بست و روزهایی رو دید که براش کتاب میخوند.
YOU ARE READING
Who.Are.You? (KookV)
Fanfiction_تو... کی... هستی؟ +من؟ جونگکوکم! _نه! تو جونگکوک نیستی؛ تو فقط بدن اونو داری! باهاش... چیکار کردی؟ +کشتمش!