Part 3

386 65 0
                                    

+سلام عزیزم!

تهیونگ شوکه‌تر از اون بود که بخواد برای حرف زدن یا نزدن تصمیم بگیره. مغزش هیچ فرمانی رو صادر نمی‌کرد. این واقعا جونگ‌کوک بود که بهش زنگ زده بود؟

+نمی‌خوای چیزی بگی؟

نه! انگار مغز تهیونگ هنوز در حال پردازش بود!

+باشه، حالا که نمی‌خوای چیزی بگی پس من قطع می‌کنم.

_سلام!

این بار تهیونگ یه واکنش غیر ارادی داشت! اما از هیچ واکنشی نداشتن خیلی بهتر بود، نه؟
وقتی کسی که رهاتون کرده دوباره سر راهتون قرار بگیره شما چه عکس‌العملی نشون می‌دید؟
تهیونگ همیشه می‌خواست بپرسه که چرا رها شده؟ اینکه کسی آدم رو رها کنه حسی مثه حس کافی نبودن بهش القا می‌شه، حتا اگه تو بیشتر از کافی باشی.
روابط انسان‌ها همیشه از پر راز و رمزترین چیزها توی دنیا بوده.

+اوه! بالاخره حرف زدی عزیزم!
_... چرا؟
+چی چرا؟
_خیلی چراهای بدون جواب توی ذهنمه که هیچوقت براشون جوابی نداشتم... اما... اما در حال حاضر... چرا زنگ زدی؟

در کمتر از چند دقیقه تمام اون قدرتی که طی چندین ماه برای بهتر کردن حالش جمع کرده بود، پودر شد. اون برای دوباره زنده شدن خیلی تلاش کرده بود.
اما چه راحت یه نفر تونست با یه تلفن اون رو خورد کنه جوری که شاید نتونه دوباره تیکه‌هاشو جمع کنه. این بار اگه آسیب ببینه برای سر پا شدن باید از جون مایه بذاره!
اون آسمون آبی‌ای که تازه اومده بود تا با آفتابش، زندگیش رو گرم کنه به یکباره با ابرهای سیاه پوشیده شد.
حالا تهیونگ احساس خشم می‌کرد.
درسته! عصبانی بود. اون حس دلتنگی بیش از حدش برای جونگ‌کوک، تبدیل به خشم شده بود. خشمی که پنهان شده بود، اما با حضور کوک از انبار قلبش بیرون اومده بود.

+دلایل خودمو داشتم. مطمئنم اگه بشنویشون درک می‌کنی عزیزم.

_نههه! درک نمی‌کنم. نمی‌خوام که درک کنم. من حداقل لایق یه توضیح بودم تو تمام این مدت. این کمترین کاری بود که می‌تونستی انجام بدی اما انگار اونقدری بی‌ارزش بودم که نخواستی خودتو خسته کنی. الان چرا زنگ زدی؟

+نه! اینطوری که فکر می‌کنی نیست. من همیشه حواسم بهت بود. همیشه مراقبت بودم. هیچوقت ترکت نکردم عزی...

_هه! همیشه بلد بودی چجوری با کلمات بازی کنی تا ورق رو به نفع خودت برگردونی! الان باید خوشحال باشم؟ یا نه! تشکر کنم؟؟ همیشه مراقبم بودی؟ خب؟ ینی چی؟

+من الان باید برم. دوباره بهت زنگ می‌زنم عزیزم.

تهیونگ مات و مبهوت به گوشیش زل زده بود. درک نمی‌کرد که الان دقیقا چه اتفاقی افتاده بود! فقط دو جمله گفت و قطع کرد؟ همین؟ این چه بازی مسخره‌ای بود آخه!
یه لحظه به ذهنش خطور کرد که شاید واقعا اون دیوونه‌ای که دنبالشه جونگ‌کوک باشه! این تماس یهویی و حرفایی که شنیده بود شاید می‌تونست دلیل قانع‌کننده‌ای باشه برای اثبات این فرضیه!

خوشبختانه مجال بیشتر فک کردن نداشت چون حالا جیمین رسیده بود و با یه بغل غافلگیر کننده تمام افکارشو برای چند ساعتی کنار فرستاد.

***************

جیمین حاضر نبود تهیونگ رو رها کنه. باورش نمی‌شد کسی که بغل کرده، همون تهیونگ خودش باشه. بخوایم روراست باشیم، اون هیچ امیدی به دیدن دوباره تهیونگ نداشت.
جیمین حالا متوجه شده بود که بیشتر از چیزی که فکرشو می‌کرد دلتنگش بوده. اونو محکم بغل کرده بود و اجازه تکون خوردن به تهیونگ نمی‌داد.
اما تهیونگ به هر مشقتی که بود از آغوشش بیرون اومد و با دستاش صورت جیمین رو قاب گرفت. با لبخند روی لبش و دلتنگی توی چشماش یه نگاه کلی به جیمین انداخت. جاافتاده و جذاب‌تر شده بود.

_چیمیِ من! منم دلم برات تنگ شده بود.

جیمین هم در مقابل گونه تهیونگ رو نوازش و بعد از کنار زدن موهای ریخته شده توی صورتش دوباره بغلش کرد. معلوم بود که خیلی تلاش کرده اما تهیونگ متوجه بغض توی صداش شده بود.

*واقعا بعد از این همه مدت دوباره دارم می‌بینمت؟ دوباره این کارو نکن تهیونگ. خواهش می‌کنم ازت. هرچقدرم که شرایط سخت گذشت دوباره نرو. من قول می‌دم کنارت باشم.

_نمی‌رم... دیگه نمی‌رم. خیالت راحت باشه.
بریم داخل حرف بزنیم؟

جیمین و تهیونگ بعد از رفع مختصر دلتنگیشون وارد کافه شدن و تهیونگ نفهمید که جونگ‌کوک چند متر اون طرف‌تر داشت همه چیز رو می‌دید.
کوک هیچکدوم از آدمای مهم زندگی تهیونگ رو از نزدیک ندیده بود. هر چیزی که راجع بهشون می‌دونست صرفا از گفته‌های خود تهیونگ بود و حالا داشت با خودش می‌گفت ممکنه این دو نفر چیزی بیشتر از دوست برای هم بوده باشن! انگار چیزهای زیادی بودن که اون نمی‌دونست.

****************

بعد از چند ساعت حرف زدن، خندیدن و گریه کردن، تصمیم گرفتن قرار امروز رو تموم کنن. اونا روزهای بیشتری رو پیش روشون داشتن، هرچند نمی‌دونستن روزهای پیش رو، قراره پر از تشویش و ناراحت‌کننده باشه!

تهیونگ خیلی مست بود. نمی‌تونست به تنهایی به خونه برگرده. اگر قرار بر سالم رسیدن بود، جیمین مجبور بود اونو تا خونش ببره تا خیالش راحت شه که سالم می‌رسه.
تهیونگ هنوز عادت بد مستیش رو داشت. وقتی مست می‌شد مهربون اما حواس‌پرت می‌شد. تو این شرایط، مغزش چیزی رو ثبت نمی‌کرد.
بعد از اینکه تونستن به مقصد برسن جیمین جلوی در آپارتمان تهیونگ، دنبال کلیداش می‌گشت که یهو یه نفر زد به شونش و باعث شد از جا بپره.

+ جیمین شی! ازینجا به بعدش با من. من می‌برمش داخل. شما دیگه می‌تونی بری خونه. من حواسم بهش هست.

جیمین نه کاملا مست بود نه کاملا هوشیار. اما کاملا مطمئن بود که اون آدم رو نمی‌شناسه و این مرد سیاه‌پوش جذاب جزو لیست آدمایی که می‌شناسه نیست. اما این غریبه جیمین رو از کجا می‌شناخت؟

* ببخشید که می‌پرسم اما... من شما رو نمی‌شناسم. شما‌؟

غریبه با یه لبخند روی لبش و مردمک‌هایی که بدون لرزیدن، مستقیم به چشماش خیره بودن جواب جیمین رو داد:

+من جونگ‌کوکم جیمین شی. دوست پسر تهیونگ.

Who.Are.You? (KookV) Where stories live. Discover now