*تهیونگ... تهیونگ بیدار شو! تهیونگ!جیمین در تلاش بود تا تهیونگِ غرق شده توی کابوسش رو بیدار کنه.
حالا که دقت میکرد، انگار تهیونگ اخیرا زیاد کابوس میدید.
تهیونگی که شبها به اجبار قرص میخوابید، دنیای خواب هم بهش بهترین کابوسها رو هدیه میداد.شاید تهیونگ به خودش اهمیتی نمیداد اما اون هم نمیتونست بیخیال باشه و ببینه که دوست تمام زندگیش، به راحتی داره توی عذاب غرق میشه.
کاش حداقل دلیل این همه عذاب رو میدونست، شاید میشد کاری کرد!_جیمینی...
*بالاخره بیدار شدی؟ امشب چه کابوسی مهمونت بود؟
_نمی... نمیدونم! یه مرد... یه مرد سیاهپوش رو مدام میبینم...نمیشناسمش...
*تهیونگ! فک میکنم لازم باشه یه روانپزشک تورو ببینه.
_نه... اونا هیچ کمکی بهم نمیکنن... هیچکدومشون به درد نمیخورن...لعنتییی... مغزم درد میکنه...
*پاشو... یه چیزی برات درست میکنم بخوری...اما باید یه فکر اساسی برا این وضعیتت کرد.حق با تهیونگ بود! اون بیشتر از 10 روانپزشک و روانشناس رو دیده بود، اما هیچکدوم هیچ کمکی بهش نکرده بودن.
تجویزِ مشتی قرص که اعتیاد از کمترین عوارضشونه، دردی رو دوا نمیکرد.
قرصهایی که خواب رو به چشماش تقدیم میکردن، انگار که دروازه ورودش به جهنم بودن.
خوابی که برای همه حکم آرامش رو داشت، از روح تهیونگ تغذیه میکرد. اون به این باور رسیده بود که دنیای بیداری، آرامش بیشتری رو بهش هدیه میکرد.*******************
*من دیشب متوجه نشدم کی برگشتی خونه... شب رو با کی بودی؟ تمام بدنت جای مارکه!
_دیشب؟! دیشب مگه کجا بودم؟ هیچی یادم نمیاد...
*خدای من!!! دیگه حق نداری لب به مشروب بزنی! اگه یونگی نیومده بود معلوم نبود تا کجا قرار بود آبروریزی کنی!
_من... من دیشب با کسی بودم؟
*...
_هان؟ قتل که نکردم. اونجوری بهم نگاه نکن.
*ترجیح میدم سکوت کنم...اینکه تهیونگ بعد از تزریق چندباره مخدر چیزی رو به خاطر نیاره طبیعی بود، نبود؟ حافظه کوتاه مدتش هر بار بعد از دیدن جونگکوک، از کار میفتاد.
اون اجازه نداشت چیزی رو به یاد بیاره.هردو مشغول صحبت کردن و صبحونه خوردن بودن که جیمین متوجه یه چیز عجیب شد!
*تهیونگ! تو نگفتی این گردنبند رو قرار نیست بندازی گردنت؟
_گردنبند؟! کدوم گردنبند؟دستش رو سمت گردنش برد و چیزی که میدید رو باور نمیکرد!
_این... من... من اینو تو کشو گذاشته بودم! خدای من! من قرار بود اینو بندازم دور! این تو گردنم چیکار میکنه آخه؟ کاره توعه جیمین؟ اصلا شوخی بامزهای نبود.
*هی هی هی... یه دقه امون بده! چرا باید همچین کاری کنم آخه روانی...
_لعنتی! دیگه دارم خل میشم...
*اگه تو ننداختی و منم نداختم، پس الان چجوری اونجاست؟
اونجوری نگاه نکنااا... یونگی از این کارا بلد نیست متاسفانه.
_خب؟
*خب چی؟
_...
*تو خواب راه میری؟ عادت جدیدته؟
_خیلی بامزهای!
*میدونم...
_حس مزخرفی بهم میده. چرا چیزی که ازش خوشم نمیاد باید گردنم باشه؟
*منم دیشب ندیدم بندازی گردنت. ینی یه نفر... دیشب... توی بار... اینو گردنت انداخته؟
_نمی... نمیدونم!
*لعنتی! فک میکنی کسی وارد خونه شده؟ به نظرم باید دوربین رو چک کنیم! حس خوبی به این موضوع ندارم.
YOU ARE READING
Who.Are.You? (KookV)
Fanfiction_تو... کی... هستی؟ +من؟ جونگکوکم! _نه! تو جونگکوک نیستی؛ تو فقط بدن اونو داری! باهاش... چیکار کردی؟ +کشتمش!