میلیسید، میمکید، گاز میگرفت... بعد از تمام سالهایی که منتظر مونده بود، حالا پوست نرم تهیونگ رو با لذت رنگ میکرد.
به عنوان کسی که اولین تجربهش بود، زیادی ماهرانه عشقبازی میکرد! دستاش به هرجایی که میخواستن سرک میکشیدن.
بعد از یه بوسه طولانی و دردناک، بعد از لیس زدن خون روی لبهاش، بعد از تمنای تهیونگ برای چند مولکول هوا، عقب کشید. با اون صدای بمشده، روی لبهاش زمزمه میکرد:+آااااه... تهیونگ... هیچ ایدهای نداری که... بعد از امشب قراره چی به سرت بیاد.
_آاه...لعنتی...اگه زنده موندم... حتما بهش فک میکنم. من... واقعا لبامو حس نمیکنم... هه هه هه...هرچقدر مغز و بدنش بیشتر طلب میکرد به همون اندازه خشونت توی رفتارش بیشتر میشد. نمیتونست مقابل این شکلات، کنترلی روی رفتارش داشته باشه.
+بیشتر... هر لحظه بیشتر میخوامت...
یک بوسه وحشیانه دیگه رو شروع کرد. هر دو نفس نفس میزدن. عطرِ عطش، هوس و خواستن توی هوا پیچیده بود. کوک با فشردن پایین تنش به پایین تنه تهیونگ، صبر لبریز شدهش رو تموم کرد جوریکه تهیونگ واقعا میخواست مقدمه رو بیخیال شه و بره سراغ اصل ماجرا!
+هی... آروم باش... هنوز زوده... من هنوز باهات کلی کار دارم چِروبیک...
با دستاش، دستای تهیونگ رو بالای سرش قفل کرد و پیراهنش رو روی چشمای خمار شدهش انداخت. کنار گوشش آروم زمزمه کرد:
+فقط به صدای من گوش کن... ذره ذرهی بدنم رو حس کن. تو... الان دریایِ منی. میخوام توی سلول به سلول تنِت شنا کنم. فهمیدی چِروبیک؟ هوووم؟ ذره ذره وجودت باید عطر منو بگیره...
_هوووم....کوک دستش رو پشت گردن تهیونگ برد و چهار انگشتش رو پشت گردنش گذاشت و با شصتش سیب گلوش رو نوازش میکرد. بوسه خشنش رو با گاز ریزی از زبونش تموم کرد. گوشه کبود لب تهیونگ رو با زبونش لیس زد و تا لاله گوشش ادامه داد. حالا شروع به مکیدن گوشش کرده بود.
+دیدن عشقبازیت با عشقت برام سخت بود.
_آااااه...صدای نالههای رضایتبخش تهیونگ برای بیشتر انجام دادن، بیشتر لمس شدن و بیشتر لذت بردن، تحریکش میکرد. لیسی به گوشش زد و از لاله گوشش تا سیب گلوش رو آروم و عمیق مکید.
+پس این حسیه که با تو تجربه میکرد؟ هووم؟
تهیونگ برای فهمیدن حرفاش زیادی گیج بود. مغزش تنها چیزی که الان تمنا میکرد، لذت سکس بود. خونش، هَوَس رو توی سرتاسر بدنش پخش کرده بود.
+من از 8 سالگیت تورو تماشا میکردم شیرینِ من.
از سیب گلوش تا روی ترقوههاشو بوسید. با انگشت اشارهش اون ترقوههای زیبا رو لمس کرد. چشمای تهیونگ زیر پیراهنی که روشون بودن، بسته بود. اون فقط میشِنید، حس میکرد، لذت میبرد و بیشتر میخواست.
ته دستای آزاد شدهش رو سمت شلوار کوک برد، بیشتر از این نمیتونست طاقت بیاره. اما جونگکوک دستاش رو دوباره گرفت و این بار با کمربند شلوارش اونا رو بالای سرش بست. لبهاش رو سطحی بوسید و بعد زمزمه کرد:
YOU ARE READING
Who.Are.You? (KookV)
Fanfiction_تو... کی... هستی؟ +من؟ جونگکوکم! _نه! تو جونگکوک نیستی؛ تو فقط بدن اونو داری! باهاش... چیکار کردی؟ +کشتمش!