تهیونگ و جونگکوک نقششونو کشیدن و رفتن که شام بخورن.
_بیا بریم یه دونه از این کافه های شبانه روزی پیداکنیم.میتونیم اونجا بمونیم و باهم حرف بزنیم.
پسرا ساعت ها باهم حرف زدن البته با همراهی قهوه و کیک.اونا ساعت۱۲ با اتوبوس رفتن خونه پسر بزرگ تر.وقتی از اونجا برگشتن.....نقشه داشت شروع میشد.....
+حاضری؟؟
تهیونگ پرسید._اره
پسرا از پنجره اتاق پسر بیرون رفتن .....چند دقیقه طول کشید تا به استخر عمومی رسیدن...که قطعا بسته بود.
ولی اونا دقیقا همینو میخواستن....
_باید یه پنجره ای چیزی پیدا کنیم که بتونیم بریم تو....
جونگکوک دور ساختمون میچرخید و همه پنجره هارو امتحان میکرد که بازن یا نه.
_و ما اومدیم تو...
جونگکوک با هیجان ولی اروم گفت.+اسپیکرو اوردی؟؟
_ اره تو جیبمه.
جونگکوک همونجور که از توی جیبش اسپیکر ضدابو در میاورد گفت.+اوکی،گوشی منو بهش وصل کن.
تهیونگ اهنگو اونقدری بلند پخش کرد که مردم کل شهر بشنون.اون دوتا خیلی ریلکس شروع کردن به شنا کردن و منتظر اومدن پلیس شدن.
اونا واقعااا دلشون میخواست گیر بیفتن تا مامان بابای کوکو عصبانی کنن.
"هی!از استخر بیاید بیرون!!الااااان!!"
افسر پلیس درحالی که نورچراغ قوه رو از سوراخ پنجره تو انداخته بود گفت ،بعدش اروم از پنجره اومد تو.
جونگکوک به تهیونگ پوزخند زد.نقششون جواب داده بود."بریم،سوار بشید،میبرمتون خونه"
افسر پلیس وقتی به خونه ی کوک رسیدن همه چیو براشون توضیح داد.
"جونگکوک!!چه مرگته؟؟؟؟؟تو بهتر از این حرفایی"
تهیونگ میتونست صدای اونارو از طبقه بالا بشنوه.اون حس خیلی بدی داشت و اصلا از رفتار اونا با کوک خوشش نمیومد.ولی جونگکوک ازش خواسته بود اون بالا منتظر بمونه.
چند دقیقه بعد جونگکوک با تهیونگ تو اتاقش بود.
+چیشد؟؟
تهیونگ وقتی متوجه مارک قرمز روی صورت کوک شد پرسید._مامانم بهم سیلی زد.بهش گفتم که ما میخواستیم خوش بگذرونیم.
+متاسفم.
_واسه چی متاسفی؟؟نقشمون داره جواب میده.
+نباید بخاطر من باهات اینجوری رفتار بشه.
_هی!لطفا نرو.
جونگکوک همونطور که کلا سوییشرت مشکیشو پایین میکشید گفت._برام مهم نیست اگه سرم داد بزنن یا کتکم بزنن.اونا فکر میکنن اینا همش موقتیه.باید بهشون ثابت کنم اشتباه میکنم.بیا همدیگرو ببوسیم این عصبیشون میکنه.
جونگکوک تهیونگو بوسید ولی اون سریع پسش زد.
+جونگکوک من نمیخوام که تو صدمه ببینی،نمیتونم فقط وایسم تماشا کنم که تو بخاطر این اذیت میشی.
_تهیونگ تو متوجه نیستی.
جونگکوک اینو درحالی گفت که قطره های اشک شروع کردن روی گونه هاش سرخوردن.
_من نمیتونم باهاشون تنها باشم.من نمیتونم ...من فقط....نمیدونم......میخوام اونا بفهمن این موقتی نیست.
+میفهمم.فقط دلم نمیخواد به خاطر من صدمه ببینی.اینجوری نمیتونم زندگی کنم.امشب تنهات نمیزارم.همینجا میمونم.
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
خب نمیدونستم انقدر سریع یکی ووت میده😂
مرسی ازت به عنوان اولین ریدر❤
elena_kookvدیگه اپ بعدی فردا دستم شکست....😂
VOUS LISEZ
Truth or dare;جرات یا حقیقت
Fanfiction[Completed]کامل شده Translated ♡♡یه دست جرات حقیقت میتونه همه چیزو بین دوتا دشمن تغییر بده؟؟؟♡♡ شاید فقط یه بازی به نظر بیاد ولی پشت پرده راز های بیشتری هست ......که زندگی کوک و ته رو عوض میکنه. کاپل:کوکوی/ویکوک ژانر:مدرسه ای،اسکول لایف،یه کم اسمات،...