feelings;احساسات💕

1.8K 297 17
                                    

تهیونگ و جونگکوک رسیده بودن به خونه.تهیونگ هنوز ناراحت به نظر میرسید.ممکن بود به نظر برسه که از جونگکوک ناراحته ولی درواقع اون از دست خودش ناراحت بود.شاید یکمم برادرش و اون(!)

_تهیونگ؟لطفا باهام حرف بزن.من تنهام هیچکس باهام حرف نمیزنه.

تهیونگ رو تخت پایینی دراز کشیده بود چرخید به سمت دیوار و به جونگکوک پشت کرد.

_لطفاااا!!هرکاری بگی میکنم فقط باهام حرف بزن.

ولی تهیونگ بازم چیزی نگفت.

جونگکوک رفت روش نشست.

+جونگکوک!!!برو پایین.

_هاها.بالاخره به حرف اوردمت.
جونگکوک لبخند زد.تهیونگ به چشمای تیره اش خیره شد.از خوشحالی توی صورتش خوشحال شد ولی میدونست این هیچ معنی نداره.

+لطفا از روم برو کنار.

_نه تا وقتی که بهم نگی چته و روزت چطور بوده.

+مهم نیست.

_گفتم که....تا بهم نگی از روت بلند نمیشم.

تهیونگ از گفتن حقیقت به کوک میترسید.میترسید که اون بره و پشتشو هم نگاه نکنه.میترسید جونگکوک از پیشش بره چون کوک جایی رو نداشت که بمونه و اگه از اون راز کثیف باخبر میشد‌..‌قطعا میرفت.

+فقط داشتم به بیرون شدنت از خونه فکر میکردم.

جونگکوک به چسمای قهوه ای تیره ته نگاه کرد.میتونست بگه که پسر بزرگ تر داره عذاب میکشه.نه جسمی بلکه روحی....اون گیج شده بود.

_چرا؟؟

+چون تقصیر منه.

_یعنی میگی اینکه من پنسکشوالم تقصیر توئه؟؟؟

+نه،اینکه اونا از خونه بیرونت کردن.من کسی بودم که عصبیشون کردم.تقصیر منه و متاسفم.

_تقصیر تو نیست.من بودم که خواستم جرات یا حقیقت بازی کنیم و ببوسمت.من کسی بودم که خواست مامان بابای هوموسکشوالشو عصبی کنه.من کسیم که گند زده.

تو این لحظه جونگکوک دلش میخواست لبای تهیونگو لمس کنه.اون میخواست خودش و تهیونگو اروم کنه.با اینکه میترسید که تهیونگ پسش بزنه ولی ریسک کرد.اروم به صورت تهیونگ نزدیک شد.جوریکه تهیونگ حرکت پروانه ها تو شکمشو حس کرد.

+کو____

حرف تهیونگ با فشرده شدن لبای پسر کوچک تر به لباش قطع شد.ذهنش خالی شده بود.نمیدونست چی بگه ولی میدونست که اون لبارو بیشتر از هرچیزی میخواد.همونجور که پشت پسر کوچک ترو میگرفت،بوسه رو طولانی تر کرد.

بوسه ای که با صدای مادر تهیونگ و اماده شدن شام نصفه موند.

بعد از برگشتن به اتاق فقط کنار هم ریلکس کردن.

+جونگکوک میتونم یه چیزی ازت بپرسم؟؟

_اره.اوم چیشده؟

+تو به همون سردی که رفتار میکنی هستی؟؟حس میکنم تو مدرسه متفاوتی.

_نمیدونم.حسم تو مدرسه فرق داره.اونجا چیزای خوبی یادم نمیاد.یادم میاد که مامانم قبلا معلم بود و کارش فقط درس دادن نبود....یکم پیچیدس.نمیخوام راجع بهش حرف بزنم.میشه منم یه چیزی بپرسم؟؟

البته که تهیونگ میدونست مادرش معلم بوده و قطعا میدونست اون چه هرزه ای بوده.....ولی لازم نبود جونگکوک اینو بدونه

+اره بگو.

_بین ما....چه خبره؟؟رابطمون چیه؟؟

+نمیدونم.فکر کنم..باهم دوستیم...

_اره.....ولی همه ی اون بوسه ها یکم همه چیو پیچیده میکنه.

+اره.

حرفای جونگکوک تهیونگو ناراحت میکرد.میدونست که جونگکوک خودشونو چیزی بیشتر از دوست نمیبینه ولی بازم اذیتش میکرد حتی بیشتر از اینکه مادر جونگکوک تو مرگ برادرش دست داشت.

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
نمیدونم چجوری پیش بره😂
ممنون میشم ووت بدید و معرفی کنید
اینجوری انرژیم برای اپ بیشتره.

Truth or dare;جرات یا حقیقتOnde histórias criam vida. Descubra agora