ووت یادتون نره امدوارم خوشتون بیاد
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
_عیب نداره راجع به اون تخت خالی که گفتی بپرسم؟؟جونگکوک سکوتو شکوند تا حداقل یه چیزی باشه که بتونن باهم حرف بزنن.
+اووه...ااام..خب....داداشم،اون دوسال از من بزرگ تر بود.اون تو همه چی عالی بود.ما خیلی به هم نزدیک بودیم.تو مدرسه ،همه جا باهم میگشتیم.تا اینکه اون با یه سری از بچه های معروف مدرسه دوست شد.اون موقع بود که ما کم کم از هم دور شدیم چون دیگه با من نمیگشت.حتی تو خونه ام با دوستاش منو مسخره میکردن.یه شب اونا رفتن یه جایی.یه پارتی.میدونستم کجاس و الان ارزو میکنم کاش منم رفته بودم.میتونستم جلوی اون اتفاقاتو بگیرم.اون اونشب خونه نیومد.فرداش ما کل روز منتظرش بودیم.ولی اون نیومد خونه.مجبور شدیم به پلیس خبر بدیم.وقتی رفتن اونجا فهمیدن که اونا زیادی مشروب خوردن.اون خودشو کشت.
تهیونگ درحالی که اشک صورتشو خیس کرده بود برای کوک تعریف کرد.
_متاسفم،نباید میپرسیدم.
+عیب نداره.
_بیا یه کار دیگه بکنیم،تو دوست داری چیکار کنیم؟
+نمیدونم میتونیم یکم دیگه بریم نهار بخوریم.
_اره.
جونگکوک به یه طراحی روی میز پسر بزرگ تر اشاره کرد.
_این خیلی عالیه....+ممنون.چندماه پیش کشیدمش.
_بیا نقاشی کنیم.هم زمان میگذره هم کیف میده.
همینطور بوسیدن ولی نکنم تهیونگ دلش بخواد.
جونگکوک با خودش فکر کرد.تهیونگ خیلی خوب میبوسید پس اون مقصر نبود که دلش لبای نرم اونو رو لبای خودش میخواست.یهو همه اون اتفاقا و اون حبس یادش اومد.اصلا چرل اون باید احساسای عجیب پیدا میکرد؟؟اون قرار بود از ادما متنفر باشه و بی احساس بمونه.
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
سلاااام طبق چیزی که نویسنده نوشته اخراشه...
ولی راستش یه کرمی افتاده به جونم یکم داستانارو بهم ربط بدم چون اینجوری خیلی ساده تموم میشه🤔🤔
VOUS LISEZ
Truth or dare;جرات یا حقیقت
Fanfiction[Completed]کامل شده Translated ♡♡یه دست جرات حقیقت میتونه همه چیزو بین دوتا دشمن تغییر بده؟؟؟♡♡ شاید فقط یه بازی به نظر بیاد ولی پشت پرده راز های بیشتری هست ......که زندگی کوک و ته رو عوض میکنه. کاپل:کوکوی/ویکوک ژانر:مدرسه ای،اسکول لایف،یه کم اسمات،...