1

715 119 132
                                    

🎶Arcade_Duncan Laurence

Silence ringing inside my head
I saw the end 'fore it begun

صدای سکوت تو سرم می‌پیچه
من قبل اینکه شروع بشه، پایانش رو دیدم


.......

"اوکی دارم میام."

"همون جا می‌بینمت."

"چی میگی، الان درست سر کوچه‌م."

"باییی لویی"

گوشیشو به سختی تو جیبش چپوند و به داخل کوچه‌ای که اکثر روز ها ازش رد می‌شد، پا گذاشت.

به سختی از تخت خنکش دل کنده بود اما حالا که لطافت صبح رو حس میکرد، اعتراضی نداشت.

هوای خنک پوستشو نوازش می‌کرد و بهش طراوت می‌بخشید.
بوی خاک نم گرفته زیر بینیش می‌پیچید و لبخندی رو لب پسرِ تنها می‌نشوند.

ساعتش 9 صبح رو نشون می‌داد و این بهش می‌فهموند فقط نیم ساعت از بیرون اومدنش می‌گذره اما براش عجیب بود که فکر می‌کرد خیلی بیشتر از این گذشته.
انگار ساعت ها کش اومده بودن، انگار مسافت طولانی‌ای رو قدم زده بود.
انرژیش کاسته شده بود و خسته به نظر می‌رسید؛ در عین حال که دلیلشو نمی‌دونست.

لحظه‌ای به این فکر کرد که شاید اطرافش، تو اون کوچه‌ی باریک شیاطینی وجود دارن که از انرژیش تغذیه می‌کنن، اما مثل همیشه تصمیم گرفت فکر کردن به چیزای احمقانه‌‌‌ای که همیشه تو ذهنش پرسه می‌زدن رو تموم کنه.

برای اینکه ذهنشو خالی کنه به رنگ آبی چشم‌نوازی که آسمون به خودش داشت خیره شد و چند لحظه بعد که از گرفتگی گردنش می‌نالید، نگاه قهوه‌ای‌شو به کفشاش دوخت.

سرشو کاملا پایین انداخته بود اما برق سنگ یاقوتی رو گردنشو ندید.
گردنبندی که هیچوقت افسانه های پشتشو باور نکرده بود و همواره اون سنگ اجدادی رو احمقانه و خرافات فرض می‌کرد.

اما هیچ‌کدوم اهمیت نداشت وقتی به انتها نمی‌رسید.

زیر لب به راهی که انگار زیاد و زیادتر می‌شد غر زد و قدم هاشو سریع‌تر برداشت.

نفهمید چی شد اما تو یه لحظه برق سرخ‌رنگی تو چشماش خورد و دیدشو تار کرد.

همه جا از نگاهش تو تاریکی فرو رفت، نوری که به چشماش هجوم می‌آورد اونقدر زیاد بود که می‌تونست کورش کنه.

با سرگیجه سر جاش ایستاد.
حس می‌کرد مغزش داره از چشماش خالی می‌شه و هر لحظه به یه کالبد پوچ تبدیلش می‌کنه.

دنیا دور سرش می‌چرخید، چیزی نمی‌دید و نمی‌تونست به جایی چنگ بزنه؛ انگار تو هاله‌ی مبهمی فرو رفته بود و قدرت احساس رو از دست داده بود.

اون هاله بدنشو به سمت خودش می‌کشید و همه چیزو تو خودش فرو می‌برد.
مثل یه گردباد نازل شده بود و با سرخوشی دور خودش می‌چرخید.

Foredoom [ ziam ]Where stories live. Discover now