Golden_Harry Styles
I'm hopeless, broken, so you wait for me in the sky
من ناامیدم، شکستهام، پس تو، توی آسمون منتظرم میمونی :'')
....
نفس عمیقی کشید؛ تکیهشو از روی دستاش برداشت؛ سنگریزه هایی که تو کف دستش فرو رفته بودن رو به آرومی بیرون آورد و از رو زمین بلند شد.
نگاه مشتاقشو مثل دفعه های قبل با حیرت اطرافش چرخوند؛ نمیدونست برای بار چندم به وجد میاد.
مسیر سنگیای که تا چند لحظه پیش از روی خستگی درست وسطش نشسته بود، از طرفی به سنگ های بزرگ و پوشیده شده از خزه، قارچ های ریز و درشت و درختای پربرگی ختم میشد که با خستگی خم شده بودن و در طرف دیگه فقط و فقط درّه بود.
درهای که در امتداد مسیر قرار داشت و حتی نمیخواست به احتمال رد شدن ازش فکر کنه.
در نهایتِ دره، لطافت ابر ها دیده میشد و آسمون صورتیرنگی که رو به تیره شدن میرفت و در تلاش بود سرخیِ خونآلودشو به نمایش بزاره.
موج سرما به بدنی که با لباس نچندان زیادی پوشیده شده بود، رخنه میکرد اما صدای جغد های عجیبی که از رو درختا تماشاش میکردن حواسشو از هر چیزی پرت کرده بود.
حتی از پسر مومشکیای که اون اطراف حسابی مشغول به نظر میرسید.لیام متوجه شده بود اون قارچ های بخصوصی رو از ریشه درمیاره، شاخه های نازک درختا رو بعد نوازش کردنشون میبُره، پوست شاخه ها رو با تیزیِ چاقومانندی که مثل کریستال های نقرهای میدرخشید، میخراشه و کنار هیزم هایی که با یه طناب گیاهی بسته شده بودن، قرار میده.
عجیب بود که تمام حرکاتشو از روی بیکاری حفظ کرده بود اما اطلاعی نداشت اون دقیقا مشغول چه کاریه!
درحالی که حس میکرد همهی اون تلاطم باید تموم شده باشه آروم، به سمتش راه افتاد.
اما وقتی متوجه شد اون پسر خیلی ناگهانی جلوی صورتشو با کف دستاش پوشونده و بدنش از درد جمع شده، قدماشو تندتر برداشت.بازوشو آروم بین انگشتاش گرفت و کمی خم شد تا رو صورتش دقیق بشه.
"حالت خوبه؟"
زین فقط سرشو بالا پایین کرد درحالی که سعی میکرد چهرهی مچاله شدهش رو نشون نده.
"چیزی نیست فقط، یکی از درختا اجازه نداد از شاخهش استفاده کنم."
"یعنی چی؟"
"واضحه، بهم سیلی زد."
لیام با سردرگمی بهش خیره شد و بعد مچ دستشو کمی به طرف خودش کشید تا بتونه صورتش رو ببینه.
رو گونهی سمت چپش یه خراش سطحی اما دردناک میدید.
"عمیق به نظر نمیاد، بهش دست نزن، خب؟"

BINABASA MO ANG
Foredoom [ ziam ]
Fanfiction~COMPLETED~ به دنیا اومدن تو یه قصهی نوشته شده... زندگی کردن با یه سرنوشت مقدر شده... و مردن توسط یه محکومیت از پیش تعیین شده... . . . اما اون هیچوقت نمیدونست در پایان راه، به شروع خودش میرسه... ~ZIAM~ ~Short Story~ ~High Fantasy~ ~Parallel Worl...