Defenceless_louis Tomlinson
U don't have to keep on being strong for me and you
Acting like you feel no pain, you know I know you doمجبور نیستی برای من و خودت قوی باشی
طوری رفتار کنی که انگار هیچ دردی احساس نمیکنی، تو میدونی من میدونم که احساسش میکنی :'')........
در حالی که نفس نفس میزد، پلکاشو به سرعت از هم فاصله داد و رویهی تخت رو تو مشتش مچاله کرد.
ضربان قلبش رو هزار بود و بدنش نامحسوس میلرزید.
بیهدف به سقف چوبی بالا سرش خیره موند و در تلاش بود بفهمه چرا تو اتاق خودش با تم آبی مورد علاقهش، بیدار نشده.
هنوز تحت تاثیر خوابی بود که با تمام وجود احساسش میکرد.
خودشو تو یه فضای خالی دیده بود که در حال سقوطه، تنهای تنها، پایین و پایینتر میره و از همه رد میشه.
دنیا دورش میچرخه و چهرهی همهی افراد زندگیش از جلوی چشماش به دنبال هم رد میشن.
میخندن، بغض میکنن و لبخندی به رنگ خداحافظی میزنن.
اما اون هیچی نمیفهمه و فقط بهشون نگاه میکنه، بدون اینکه کاری از دستش بر بیاد یا بتونه جلوی محو شدنشون رو بگیره.نفس حبس شدهشو آزاد کرد.
خفقان و خفگی هنوز رو بدنش حاکم بود و حتی نمیتونست از جا بلند بشه، تنها به بالای سرش خیره بود و تلاش میکرد رو اون تخت خشک و اذیت کننده حرکت کنه.به سختی از جا بلند شد و همهی شوکزدگی و سردرگمیشو به فراموشی سپرد اما دلشورهی بدی به دلش افتاده بود که نمیتونست نسبت بهش بیاعتنا باشه.
نگاهشو برای دیدن زین اطرافش چرخوند.
به یاد داشت اون درست انتهای انبار رو یکی از معدود تخت ها جا گرفته بود، اما حالا رو اون تخت هیچی نمیدید.وحشتزده و بیتوجه به درد خفیف عضلات و ستون فقراتش، به طرف در آسیاب دوید و طوری بازش کرد که لحظهای حس کرد غضروف کتفش از استخونش فاصله گرفته، اما بدون اهمیت دادن بهش، فقط از آسیاب خارج شد تا نشونهای از زین پیدا کنه.
وقتی پسر رو با حدود دویست متر فاصله، نزدیک تکدرختِ معروف و در حال کار با چوب ها دید، نفس راحتی کشید و کاملا متفاوت با چند لحظهی پیش که از ترس نمیتونست نفس بکشه، به سمتش قدم برداشت.
بهش رسید و با عذاب به چشماش نگاه کرد. نمیدونست از بیخوابی اونطور قرمزن یا از گریه کردن.
هیچ ایدهای نداشت و در عین حال نمیخواست حدسی هم بزنه."صبح بخیر، چقدر زود بیدار شدی."
"صبح بخیر رفیق، به بیدار شدن قبل از طلوع عادت دارم، مشکلی نیست."
![](https://img.wattpad.com/cover/267853192-288-k255254.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Foredoom [ ziam ]
Fiksi Penggemar~COMPLETED~ به دنیا اومدن تو یه قصهی نوشته شده... زندگی کردن با یه سرنوشت مقدر شده... و مردن توسط یه محکومیت از پیش تعیین شده... . . . اما اون هیچوقت نمیدونست در پایان راه، به شروع خودش میرسه... ~ZIAM~ ~Short Story~ ~High Fantasy~ ~Parallel Worl...