🎶The Kill_ThirtySecondsToMarsAll I wanted was you
I tried to be someone else
But nothing seemed to changeWhat if I wanted to break
What If I fell to the floor
Couldn't take this anymore
What would you do?همهی چیزی که میخواستم تو بود
سعی کردم آدم دیگهای باشم اما هیچ چیز بنظر نمیرسید که تغییر کرده باشه
چی میشد اگه میخواستم که بشکنم
چی میشد اگه من سقوط میکردم
دیگه نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم
چیکار میخواستی بکنی؟ :'').
.
.
.
.
.
غلت خورد و بدن خشک شدهش با جاذبهی عجیبی به سطح چوبی چسبید.
سرش کمی سنگین بود و چشمای نیمهبازش، قرمز و پفکرده دیده میشدن اما این باعث نمیشد خوابِ بیشتر رو ترجیح بده.
گردنبند طلایی تو گردنش به همراه اون جسم قرمز که گاهی میدرخشید به قفسهی سینهش فشار میآوردن و وادارش میکردن تا از اون پوزیشن خارج بشه.
پس با کشیدن بدنش از کف زمین بلند شد و درحالی که با کرختی قوز کرده بود نشست.با نگاه کوتاهش به اطراف بود که متوجه شد هنوز تو خونهی درختیه و همونجا به خواب رفته.
حالا دلیل خشک شدن بدنش و جاذبهی عجیب کف چوب رو میفهمید.تنها بود.
در واقع هیچ موجود زندهای رو حوالی خودش نمیدید، پس چهار دست و پا حرکت کرد و درست به سختیِ قبل از درخت پایین اومد.مچ دستشو بالا آورد ولی وقتی فهمید ساعتی به دست نداره پوف کلافهای کشید.
گوشهی چشمشو خاروند و نگاهشو به خورشیدی داد که پشت ابر ها مخفی شده بود.
حدس میزد چیزی از طلوع نگذشته باشه، حتی رطوبت هوا و باد خنکی که به صورتش برخورد میکرد هم همین رو نشون میداد.نفس عمیقی کشید و بعد از یه پلک طولانی به سمت آسیاب به راه افتاد.
باید زین رو پیدا میکرد و چیزی که فکرشو مشغول کرده بود رو باهاش درمیون میگذاشت.میتونست ازش بخواد به جایی برگردن که همو پیدا کرده بودن؛ شاید اونجا نشونه یا راهی برای برگشتن به دنیای خودش وجود داشت.
این تنها چیزی بود که به ذهنش میرسید و در تلاش بود تا امیدوار باشه و به همین پوینت فکر کنه.
حداقل بهتر از درگیر شدن با رویا های ناخوداگاهِ ذهنش بود.
اونا ترسناک بودن.
خوابهایی که شب قبل میدید اونقدر عجیب، تکراری و غیر قابل کنترل بودن که حتی از فکر کردن بهشون هم وحشت داشت.
اون فضای خالی و وهم انگیز، اون تنهایی و خیال ترسناک هنوز هم پشت پلکاش در حرکت بود.در آسیاب رو با عجله باز کرد و نگاهشو داخلش چرخوند اما تنها چیزی که دید سکوت سنگینی بود که تو ذوق میزد.

YOU ARE READING
Foredoom [ ziam ]
Fanfiction~COMPLETED~ به دنیا اومدن تو یه قصهی نوشته شده... زندگی کردن با یه سرنوشت مقدر شده... و مردن توسط یه محکومیت از پیش تعیین شده... . . . اما اون هیچوقت نمیدونست در پایان راه، به شروع خودش میرسه... ~ZIAM~ ~Short Story~ ~High Fantasy~ ~Parallel Worl...