🎶I Would_Connie Talbot
...
Wish that you could read my mind
So you could see what's locked up insideکاش میتونستی ذهنمو بخونی
اونوقت میدیدی که چه چیزی داخلش زندانی شده :'').
.
.
.
.
.
لیام نمیدونست منظورشو به درستی از اون حرف بفهمه اما کاملا متوجه دستی که رو سینهی پسر قرار داشت و به گردنبند عجیبی تو گردنش چنگ میزد، شده بود.
و همینطور تغییر حالتی که بهش نشون میداد اون اصلا حالش خوب نیست.دستشو تو جیب گشاد شلوارش فرو برد و وقتی متوجه خرت و پرتِ توش شد، اصلا تعجب نکرد.
همیشه تو جیبش کلی چیزا پیدا میشد و حتی وقتی بچه بود هم به جمع کردن چیز های کوچولو تو جیب سوییشرتش عادت داشت.فقط براش جای تعجب داشت که چطور ساعت مچیشو تو جیبش نزاشته و اونو تو کوچه از دست داده...
زمانی که دستش به جعبه سیگارش برخورد کرد لبخند کجی زد و هر چیزی که تو جیبش بود رو وسط پاهاش رو زمین چوبی ریخت.
فندکشو امتحان کرد و خوشحال بود که اون هنوز کار میکنه.
اونجا یه بسته کوچیک شکلات شیری، دو تا آبنبات میوهای، چند تا کلید، جعبهی سیگار، فندک و چند تا سنگریزه خوشرنگ به چشم میخورد که نگاه بیحالت زین رو هم روی خودش داشت."سیگار میکشی؟ میدونی چیه؟"
با کنجکاوی پرسید و زین شونه بالا انداخت.
"چرا فکر میکنی تو غار زندگی میکنم؟ اگه اینجا امکاناتی نمیبینی بخاطر اینه که ما پشت شهر ها، مزارع و پلیم، اونجا هر چیزی که بخوای وجود داره، بنظرت چطور اون قصر غولپیکرو ساختن؟ همهی ما جهان بزرگی داریم لیام."
با دفاع گارد گرفت و متقابلا دستای لیام به شکل تسلیم جلوی بدنش قرار گرفتن.
"خیلی خب، فقط چون چیزایی که هر روز میبینم رو اینجا ندیدم فکر کردم شاید چیزایی که هر روزمو باهاشون سر میکنم هم قرار نیست اینجا ببینم؟!"
لحن سوالیش با چهرهی حق به جانبی که به خودش گرفته بود، واقعا خنده دار بنظر میرسید اما ماهیچه های صورت زین طوری که انگار خشکیده بودن، توان کش اومدن نداشتن.
و صورت لیام طی چند ثانیه جدی شد؛ اینکه در چند روز گذشته حتی سیگار رو یادش نبود و حالا هم هیچ کشش و وابستگیای نسبت بهش حس نمیکرد براش عجیب بود، انگار هر چیزی که در گذشته بهش اهمیت میداد تو سرزمین جدیدی که باهاش مواجه شده بود، در حال کمرنگ شدن بودن.
"اوهوم، من نمیدونم سیگار چیه ولی اگه یه چیز کشیدنیه تو قصر و کنار پادشاهِ حقهبازش زیادی پیدا میشه، بهشون میگن برگ های طلایی."

YOU ARE READING
Foredoom [ ziam ]
Fanfiction~COMPLETED~ به دنیا اومدن تو یه قصهی نوشته شده... زندگی کردن با یه سرنوشت مقدر شده... و مردن توسط یه محکومیت از پیش تعیین شده... . . . اما اون هیچوقت نمیدونست در پایان راه، به شروع خودش میرسه... ~ZIAM~ ~Short Story~ ~High Fantasy~ ~Parallel Worl...