.
🎶Here I am_Tom Odell
Told myself I'm prisoner
And I'd broken my chains
That I could be anyone
I'd run a thousand miles away
Somewhere afer, someplace where the memories
The couldn't cut my heart
But here I am and I'm sick of tryingبه خودم گفتم من یه زندانیم که زنجیرام رو شکستم
حالا میتونم هر کسی باشم، میخوام هزاران مایل بدوم.
تا جایی دور از اینجا، جایی که خاطرات قلبمو به درد نیارن.
اما من اینجام و از تلاش کردن خسته شدم. :'').......
"هی، تو بهم راجب اینجا نگفتی و اینکه ممکنه چه اتفاقی برام افتاده باشه؟!"
همینطور که به دنبالش مسیر ناآشنایی رو طی میکرد، پرسید.
بعد از اون قایقسواری کوتاه تو دریاچه، پسر مومشکی خیلی زود از اون مکان خارج شد و لیام هم چارهای جز دنبال کردنش نداشت.
تقریبا مطمئن بود تنها راهی که بتونه متوجه شرایطش بشه، کمک گرفتن از پسریه که با شنیدن توصیفاتش تحت تاثیر قرار گرفته.بین اون حرف ها تنها چیزی که فهمیده بود، این بود که کاملا شبیه معشوقهشه اما همچنان سوال های زیادی تو سرش داشت.
اگه اسم اون مرد هم مثل خودش بود پس تقریبا یه نسخهی دیگه از خودش وجود داشت؟
یا اصلا اون سرزمین عجیب غریب تو کدوم نقطه از دنیا مستقر بود؟
چطور میتونست به آپارتمان نقلی خودش برگرده؟
یا پادشاه ممکن بود چه کسی باشه؟و جدا از همهی اون سوال ها، اون پسر مومشکی کیه و چرا اون عکسالعمل ها رو داشته؟!
چرا اونقدر ضد و نقیضه و چرا بلافاصله تایید کرده که کسی که مقابلشه نمیتونه معشوقهی خودش باشه؟!سوال هایی که با دقیقتر شدن، تو ذهنش و پشت سر هم چیده میشدن اصلا خوشایند نبودن.
مخصوصا اینکه براشون به جوابی هم نمیرسید."اینجا مثل یه زندانه، هیچکس حتی نمیدونه پشت اون کوه ها چی قایم شده و چطور میشه از اون دره های مرگبار رد شد که اگه من میدونستم سال ها پیش از این جهنم فرار میکردم...پس، با همهی این اوصاف باید باور کنم که از آسمون افتادی اینجا! چقد بدشانس پسر، اگه فرشته ها تو رو بجای لیامِ خودم فرستادن باید بهشون بگم برِت گردونن."
"فرشته ها؟"
"اوهوم، لیامَم همیشه میگفت من یه هدیهم که فرشته ها بهش دادن."
از زمزمهی زیرلبیش لبخند زد اما قلبش برای غم و حسرتی که تو اون صدا بود، به درد اومد.
چقدر دنیا بیرحم بود که اون پسر رو تو اوج جوونی پیر کرده بود.
شونه های خمیده و شکستگی صداش همین گواه رو میداد."میتونی راجب حکومت و مردم اینجا بهم بگی؟"
"احمقانه، حکومت ناعادلانهست و پادشاه از حیوون پستتره، اونا مردمو به چیزی که خودشون میخوان محدود میکنن، تو مجبور میشی طوری که اونا میگن زندگی کنی، طوری که اونا میخوان شروع به کار کنی و اگه مخالفتی وسط باشه خیلی زود کنار گذاشته میشی، و مردم؛ یه مشت سلطهپذیر بیفکرن که زیر پا بودن رو به اراده و آیندهشون ترجیح میدن."

KAMU SEDANG MEMBACA
Foredoom [ ziam ]
Fiksi Penggemar~COMPLETED~ به دنیا اومدن تو یه قصهی نوشته شده... زندگی کردن با یه سرنوشت مقدر شده... و مردن توسط یه محکومیت از پیش تعیین شده... . . . اما اون هیچوقت نمیدونست در پایان راه، به شروع خودش میرسه... ~ZIAM~ ~Short Story~ ~High Fantasy~ ~Parallel Worl...