🎶Train Wreck_James Arthur...
Don't say I wouldn't die for it
I'm down on my knees
And I need you to be my Godنگو حاضر نیستم بخاطرش بمیرم
من رو زانوهام افتادم
و بهت نیاز دارم تا خدام باشی :'')......
صدای شیهه و کوبیده شدن سم ها رو زمین مثل ناقوس مرگ تو هوای مسموم اطرافش میپیچید و حالشو بد میکرد.
"بیا برگردیم زین، بیا فرار کنیم."
زمزمه کرد در حالی که ناامیدی از لحنش میبارید.
"متاسفم."
و همون لحظه بود که زمین زیر پاشون لرزید، افراد سوار بر اسب کاملا نزدیک شدن و جسم سست زین از قفل دستای لیام خارج شد.
لیام نفسشو بین گرد و غباری که تو هوا پراکنده شده بود و دیدشو تار میکرد، حبس کرد و دستشو جلوی چشماش نگه داشت.
اسبی که براش وحشی به نظر میرسید اما در واقع حیوون بیچارهای بود که تو بند سوارکارش اسیر شده بود و هر لحظه طعم شلاق رو روی پوستش میچشید، دور بدن های بیدفاعشون چرخید و در آخر مقابل پسرک مومشکی متوقف شد.
"تو؟ من دستور قتلتو دارم"
مرد گفت.
چهرهش طوری خوشحال شده بود و چشماش طوری برق میزد که انگار کلید ثروتشو پیدا کرده بود و همینطور هم بود.
جایزهای که پادشاه برای مرگ اون پسر فراری در نظر گرفته بود، کاملا تامینش میکرد.و لیام، حالش از نوع نگاه اون مرد که طمعشو به چشم میدید، به هم میخورد.
با چشمای خونافتادهش نظارهگر بود و پوزخندی که رو لبای پسر نقش بست، باعث تعجبش شد."لطفا نه زین.."
زیر لب زمزمه کرد اما بنظر نمیرسید به گوش کسی که میخواست، رسیده باشه.
"پس منتظر چی هستی؟"
داد کشید و پوزخندشو رو لباش نگه داشت درحالی که چهرهی اون مرد و حتی افرادی که رو اسبهاشون فقط منتظر یه علامت، نشسته بودن هم نشون میداد اصلا انتظارشو نداشتن.
شاید عادت کرده بودن با وحشت و التماس افراد اون قشر مواجه بشن و بعد مرگ رقتانگیزشونو ببینن.
اون پسر ذرهای ضعیف بنظر نمیرسید و این پشتشونو میلرزوند.مرد شمشیر کریستال مانندشو از غلافش خارج کرد و با یه حرکت از رو اسبش پایین پرید.
در همین حال همهی زیردستاش کارشو تقلید کردن؛ اونا منتظر بودن تا یه مرگ دیگه رو به چشم ببینن.و لیام فقط با بهت خیره بود.
قبل اینکه مرد دومین قدمشو برداره دستاشو مشت کرد، به سمت زین دوید و درست مقابلش ایستاد.میتونست غافلگیری رو از چهرهی همهی افرادی که مقابلش ایستاده بودن، ببینه و همینطور صدای زین که "نه" رو التماس میکرد.
فقط اون صدای آروم براش زیبا به نظر میرسید.
YOU ARE READING
Foredoom [ ziam ]
Fanfiction~COMPLETED~ به دنیا اومدن تو یه قصهی نوشته شده... زندگی کردن با یه سرنوشت مقدر شده... و مردن توسط یه محکومیت از پیش تعیین شده... . . . اما اون هیچوقت نمیدونست در پایان راه، به شروع خودش میرسه... ~ZIAM~ ~Short Story~ ~High Fantasy~ ~Parallel Worl...