🎶Impossible_James Arthur
Tell them what I hoped would be
Impossible.....بهشون بگو چیزی که من آرزوشو میکردم، غیر ممکن بود :'')
.
.
.
.
.
.
.چند لحظهای میشد که روی تنهی بریده شدهای نشسته بود.
وزش ملایم باد، موهای نامرتب و قهوهایش رو تکون میداد و دستش بیهدف رو گردنبند سرخی که از گردنش آویزون بود و دور از چشمش میدرخشید، حرکت میکرد.هوای خنک و صبحگاهی بهش میفهموند ساعت زیادی از صبح نگذشته، با اینحال که انتظار احساسی مثل گرسنگی داشت، اما اصلا اینطور نبود.
هنوز هم میتونست گرما و چربی اون قارچای رنگی رو زیر زبونش حس کنه.
و طوری که انرژی تو بدنش رژه میرفت رو....زین ابزاری که شامل دو تبر بُرَّنده و یه ارّهی طویل میشد رو کنار تنهی بزرگی که مثل یه میز چوبی بینشون قرار داشت، گذاشت.
لیام حرکاتشو دنبال میکرد، اون با آرامش مقابلش نشسته بود و نگاهش روی پشته چوبی قرار داشت که چند دقیقهی پیش از انبار به بیرون منتقل کرده بودن.
"باید بریده شن، همشون درست به همین اندازه."
توجهش به تخته چوبِ برشخوردهای که تو دست پسر قرار داشت، جلب شد و سر تکون داد.
سرش پر از فکر و حرف بود اما بدون گفتن چیزی، مشغول به کار شد.
فکر میکرد بتونه از پسش بربیاد مخصوصا وقتی بخش زیادی از اون خونهی چوبی درست شده بود؛ اما ته ته ذهنش مشغول به این بود که چرا اون پسر تو چنین وضعیتی از زندگیش باید بخواد به یه خونهی نیمهکاره رو درخت فکر کنه.دقیقه ها مشغول فکر کردن به همین موضوع بود و سعی میکرد تمرکزشو از دست نده.
چوب ها رو با دقت میبرید؛ مطمئن میشد درست اندازهشون گرفته؛ مشتش به قسمت خارجی جسمی که تو دستش بود، فشار میآورد و صدای گوشخراش ارّه تو گوشش میپیچید، اما از سکوتی که انگار نمیخواست بینشون شکسته بشه، کمی کلافه بود.
"لیام؟!"
شنید و بیدرنگ نگاهشو به چهرهش داد.
"میشه برام از جایی که اومدی تعریف کنی؟ شاید اینطور به نظر نرسه اما من میخوام داستانتو بشنوم، من بهت اعتماد کردم فقط بخاطر اینکه تو با هویت و چهرهای مثل لیامم نمیتونستی نسبت بهش بیرابطه باشی اما حالا اینطور فکر نمیکنم."
اون آروم حرف میزد؛ همینطور که زیرچشمی بهش نگاه میکرد و دستاش مشغول کار بود.
لیام نفسشو آروم بیرون داد و خوشحال بود زین بحثی رو باز کرده.
خودش به هیچ عنوان نمیتونست با فکر اینکه داره مغز طرف مقابلش رو میخوره و بر حسب اتفاق از شرایط روحیش به خوبی خبر نداره، حرفی بزنه.
شاید هم زیادی محافظهکار شده بود.
YOU ARE READING
Foredoom [ ziam ]
Fanfiction~COMPLETED~ به دنیا اومدن تو یه قصهی نوشته شده... زندگی کردن با یه سرنوشت مقدر شده... و مردن توسط یه محکومیت از پیش تعیین شده... . . . اما اون هیچوقت نمیدونست در پایان راه، به شروع خودش میرسه... ~ZIAM~ ~Short Story~ ~High Fantasy~ ~Parallel Worl...