10

155 71 10
                                    


🎶Two Of Us_Louis Tomlinson

You'll never know how much I miss you
The day that they took you, I wish it was me instead

 هیچوقت نمیفهمی چقدر دلم برات تنگ شده
روزی که اونا بردنت، آرزو کردم کاش من جای تو بودم :'')

.......



محتاطانه به جلو قدم برداشت و بعد چند ثانیه ساکن رو زمین ایستاد؛ انگار می‌خواست بفهمه هنوز احتمال زمین خوردن وجود داره یا تحرک زمین کاملا تموم شده.

وقتی چیزی حس نکرد نفس آسوده‌ای کشید و بدنشو کمی حرکت داد.

احساس می‌کرد همه عضلات بدنش گرفته و چندین ساعت تو تخت موندن حسابی کسلش کرده اما حداقل چیزی که بخاطرش از تو سایه موندن و انتظار برای شب، راضی می‌موند؛ پرسیدن سوال های عجیب و غریبش از زین بود.

می‌خواست با توجه به تجربه هایی که اون پسر فرصت درکشو داشته، ازش سوال بپرسه و انکار نمی‌کرد که چقدر از صحبت کردن باهاش لذت می‌بره.

با این حال از طوری که اون حرف می‌زد؛ از احساسی که توی کلماتش حس می‌کرد خوشش نمی‌اومد.

اون ناامیدانه فکر می‌کرد، همه‌ی حرفاش در نهایت به درد و غم می‌رسید و وجود باارزششو انکار می‌کرد.
اون واضحا به خودش سخت می‌گرفت و خودشو نشون نمی‌داد.

لیام نمی‌تونست بفهمه تو سرش چی می‌گذره، حالش چطوره یا احساساتش چقدر وخیمه در صورتی که طبق قراری با خودش، می‌خواست بهش کمک کنه.

به یاد می‌آورد که اون پسر چطور خودشو به یه کره‌ی شیشه‌ای که شکسته شده تشبیه می‌کرد.

اون فکر می‌کرد لطافت و صافیش خورد شده و حالا هر کس که بهش نزدیک بشه رو زخمی می‌کنه.

این تصور توی ذهن لیام جایی نداشت، مطمئن بود اگه زین رو پیدا نمی‌کرد هنوز سردرگم بود، تنها و وحشت زده باقی می‌موند و در بهترین حالت، زیر یکی از همون قارچ های ابتدای مسیر تلف می‌شد.

علاوه بر اون، محبتی رو نسبت بهش تو قلبش پیدا کرده بود، بهش اهمیت می‌داد، از شرایط متاثر می‌شد و نمی‌دونست این از کی شروع شده.

شاید از همون وقتی که باور کرده بود دوستشه.

و طبق یه قانون نانوشته‌ی ذهنی، می‌خواست تکه های قلب پسر رو به هم بچسبونه و زخماشو ترمیم کنه.
خودشم نمی‌دونست چطور و چرا؟! اما این انگار از قبل وجود داشت.
انگار از قبل قرار بود وارد همچین جایی بشه و تصمیمات فرد خاصی که باهاش مواجه شده رو ببینه.

شاید همیشه همه چیز به هم ربط داشت یا شاید هیچ چیز تنها فراتر از یه اتفاق نبود.

دقایقی از تنها شدنش می‌گذشت، پا به بیرون از اون محوطه‌ی تاریک گذاشت و بار دیگه نگاهش به ابهت آسمون تیره و سرخ افتاد.

Foredoom [ ziam ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora