...
🎶Common_Zayn
In this ordinary world
Where nothin' is enough
Everything is grey
Mistaking love for lust
When I hold you in my arms
There ain't nothin' common 'bout usتوی این دنیای عادی،
جایی که هیچی کافی نیست
همچی خاکستریه
و عشقتو با هوس اشتباه میگیرن
وقتی تو آغوشم میکشمت
هیچ چیز عادیای بینمون نیست :'')........
دستای یخزدهشو رو هرم گرمای آتیشی که بنفش میسوخت، نگه داشت و چشماشو از موج گرمایی که به صورتش برخورد میکرد، بست.
گرما نفس سردشو خنثی میکرد و نور، تیرگیِ هوا رو میشکست.
وقتی بدنش کاملا با گرما احاطه شد، کمی فاصله گرفت و رو زمین نشست.
آسمونی که تا ساعتی پیش براش شگفت انگیز بنظر میرسید، حالا فقط دلگیر بود.انگار یه بغض بزرگ تو خودش نگه داشته بود و برای ریختن اشک خون از چشماش لحظه شماری میکرد.
بیشتر از این به اون فضای سنگین خیره نشد و نیم نگاهی به پسری که مقابلش به درخت تکیه داده بود، انداخت.
با این کار همهی فضای مقابلش زیر نگاهش کشیده شد.اونجا مثل یه پناهگاه به نظر میرسید. درخت فوقالعاده بزرگی که ارتفاعش مشخص نبود، روشون سایه میانداخت؛ سایهای که با وجود شب بودن ظاهر نمیشد.
با فاصلهی نچندان کمی ازشون یه آسیاب قدیمی و فرسوده وجود داشت که به هیچ وجه خیال وارد شدن بهش رو نداشتن.
اونجا و اون سازه به اندازهی کافی کهنه و ترسناک بنظر میرسید که ترجیح بدن از هوای پاک و آزاد استفاده کنن.و در ادامه، فقط و فقط تاریکی دیده میشد.
با گونه هایی که از شعله های آتیش قرمز و داغ شده بودن، از جا بلند شد.
چشمش به سیخ های چوبی که کنار شعله ها رها شده بودن افتاد؛ لبخند زد و ناخوداگاه دستشو رو معدهش گذاشت.
اولین بار بود که قارچ کباب شده خورده بود و نمیشد گفت ازش لذت نبرده.
شب موندن تو طبیعت و غذا خوردن کنار آتیش قرار بود براش به یه تجربه تازه و به یاد موندنی تبدیل بشه.
چیزی که اگه حضور پسر مومشکی نبود، با وجود کمبود اطلاعات خودش به افتضاح ترین حالت ممکن پیش میرفت.به سمت درخت حرکت کرد و کنارش که بیهدف به آسمون زل زده بود، نشست.
به چشمای پف کردهش نگاه کرد و غمگین شد.
نمیدونست چرا اما دلش نمیخواست اون گریه کنه، اون سختی زیادی کشیده بود، نباید اینطور خودشو از بین میبرد.این تنها چیزی بود که اون لحظه بهش فکر میکرد چون همیشه به حال اطرافیانش توجه زیادی نشون میداد.
سرشو پایین انداخت و متوجه فشار دستش که به زمین چنگ زده بود، شد.
انگشتاشو آروم رو دستش کشید و به صورتش که به سمت خودش برمیگشت، خیره شد.
YOU ARE READING
Foredoom [ ziam ]
Fanfiction~COMPLETED~ به دنیا اومدن تو یه قصهی نوشته شده... زندگی کردن با یه سرنوشت مقدر شده... و مردن توسط یه محکومیت از پیش تعیین شده... . . . اما اون هیچوقت نمیدونست در پایان راه، به شروع خودش میرسه... ~ZIAM~ ~Short Story~ ~High Fantasy~ ~Parallel Worl...