[ 40: End Of The Contract ]

2.5K 439 517
                                    

[ Wrong - Zayn ]

" 'Cause I'm a problem with problems
I know who I am and I'm not no good
You can have me tonight or never
I thought you understood "

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

لیام بعد از مدتی از روی تخت بلند شد، جلوی آینه ایستاد و به انعکاس خودش توی آینه خیره شد.

پسر روبه روش غریبه بود، پسری که زیرچشم هاش گود افتاده بود و کمی رنگ پریده تر بنظر میرسید، پسری که مدت زیادی بود بدنش خالی از کبودی یا لاوبایت نبود، پسری که احساساتش از زمین تا آسمون با لیام قبلی متفاوت بود.

دستشو جلو برد و آینه رو لمس میکرد. آرزو میکرد کاش میتونست دستشو داخل سینش فرو کنه و اون ماهیچه ای که حالا به طرز عجیبی درد میکرد رو محکم فشار کنه. قلبش درد میکرد، برای چی؟ نمیدونست.

شاید برای کاری که زین قصد داشت انجام بده؟
برای حرف هایی که زده بود؟
برای تفاوت بین چیزی که از زین میخاست و چیزی که زین ازش طلب میکرد؟

نفسشو لرزون بیرون فرستاد. میدونست که چقدر این چندوقت حساس و عصبی شده، و این عمده ترین دلیلی بود که اجازه داده بود دهنش باز بشه و چیز هایی که خیلی وقت بود توی مغزش میچرخید رو به زبون بیاره، هرچند تلخ ولی کاملا حقیقی.

همه ی صحنه ها از اولین روزی که زین رو دیده بود توی ذهنش مرور شد. یادش میومد که چیجوری روز اول گریه میکرد و از زین میخاست که اونو رها کنه تادوباره پیش جف برگرده، به یاد میاورد روزی رو که با سگ های زین تهدید شده بود و به یاد میاورد لیامی رو که به مرور زمان یاد گرفته بود برای گرفتن‌چیزی که میخواد به زین التماس کنه و اجازه بگیره حتی برای انجام کوچیک ترین کارش.

نیاز به فکر کردن نداشت؟ لیام خیلی تغییر کرده بود. زین از اون پسر خجالتی و آروم پسری ساخته بود که برای جلب توجه مرد بزرگتر دست به هرکاری میزد و یاد گرفته بود توی هر شرایطی از هیچکس نترسه و از حق خودش دفاع کنه. لیام دیگه از هیچکس واقعا نمیترسید، مگر خود زین.

جوری که چشم هاش چندساعت پیش سرد بی حس بودن و عنبیه های طلایی که دیگه نمیدرخشیدن ... تا عمق استخون های لیام رو سوزوند. لبهایی که بی هیچ حرفی روی یه خط صاف قرار گرفته بودن و خبری از اون لبخند کج همیشگی که لیام روی لباش میاورد، نبود.

زین از نگاه لیام، همه چی تمام بود. اون قدرت و کنترل رو باهم داشت، زیبایی و جذابیتش خیره کننده بود و سلطه اش روی همه چیز زیاد. شاید همین دلایل بود که لیام بدون اینکه متوجه چیزی باشه، خیلی وقت بود که غرق شده بود؛ بدون هیچ راه نجاتی.

لیام هیچوقت به اندازه ی الان نفهمیده بود که چقدر کور بوده. نایل توی سال اول دبیرستان به دوست دختر جدیدش علاقه ی عجیبی داشت و هیچوقت اهمیتی نداد که چقدر دندوناش نامرتب بنظر میرسن و یااینکه دماغش چقدر بد بنظر میاد؛ اون ازش خوشش میومد و اهمیتی به این ها نمیداد، پس لیام حدس میزد این چیزی بود که نایل تجربه میکرد، چون لیام اونقدری غرق شده بود که حتی اهمیت نمیداد که توی این رابطه آسیب میبینه.

Baby Boy [Ziam]Where stories live. Discover now