[ 27: Jealousy ]

3.7K 544 339
                                    

[ Forever - Lewis Capaladi ]

وقتی لیام چشماشو باز کرد اولین کاری که کرد این بود که دستشو روی جای کنارش تکون داد؛ میخاست از حضور داشتن زین مطمعن بشه.

وقتی دستش هیچ چیزی رو لمس نکرد اهی کشید و سرشو دوباره توی بالشت فرو کرد. تعطیلات اخر هفته تموم شده بود و زین باید به سرکارش میرفت.

بوی خوب بالشت که متعلق به زین بود مستقیم توی بینیش فرو رفت و لیام اونو بیشتر توی ریه هاش کشید. معلوم نبود چندوقت دیگه قرار بود یه فرصت دیگه براش پیدا بشه، پس لیام باید ازش به خوبی استفاده میکرد.

اروم و با کمترین حرکت سعی کرد سرجاش بشینه. تاهمین الان هم از وقتی که از خواب بیدار شده بود درد پایین تنش بیشتر از چیزی بود که بهش اجازه بده تا برای خوابیون پیش اون مرد ذوق زده باشه، باسنش خیلی میسوخت و لیام واقعا قصد بیشتر کردنشو نداشت.

با دیدن بدن لختش گونه هاش سرخ شد. تک تک لحظه هایی که با زین توی اتاق بازی داشتن توی ذهنش مرور شد.

ملافه ی سفیدرنگ رو دور بدنش کشید، هیچ کس توی خونه نبود ولی لیام حتی بانگاه کردن به خودش و وضعیت بدنش هم خجالت میکشید و حس میکرد که بدنش دوباره داغ میشه.

جلوی ایینه ایستاد و ملافه رو دور کمرش محکم تر کرد. نگاهش روی زخم ها و خط خوردگی های عمیق شکمش و روی سینش و کمرش در گردش بود، حتی با نگاه کردن به اون ها هم میتونست دردشونو حس کنه.

صورتشو جمع کرد، سرشو چندبار تکون داد تااز فکر اون بیاد بیرون. به سمت حموم رفت.

دوش آب گرم همیشه باعث سرحال شدن لیام میشد. بعد از پوشیدن فقط یک هودی بلند و گشاد به طرف آشپزخونه رفت.

همونطور که صبحانه میخورد مشغول دیدن تلویزیون شد.

صدای زنگ گوشیش باعث شد لیام بهش نگاهی بندازه. اسم ددی روی صفحه روشن و خاموش میشد و لیام تعجب کرده بود، زین تاحالا باهاش تماسی نگرفته بود.

لیام " ددی ؟ "

لیام با دهن پر از پن کیکش جواب داد.

زین" اول لقمتو بجو آبنبات بعد میتونی صحبت کنی "

لیام چندبار سرفه کرد، لقمه اش توی گلوش گیر کرده بود و باخوردن جرعه ای از اب پرتقالش تونست اون رو قورت بده. صداشو صاف کرد.

زین " قراره تا دیروقت اینجا بمونم، راننده ام کلارک رو غروب برای آوردنت به اینجا میفرستم پس آماده باش"

زین با صدای عمیقش دستور داد و بعد بدون دادن هیچ فرصتی به لیام گوشی رو قطع کرد.

لیام با تعجب به گوشیش نگاه کرد. باید میرفت پیش زین.

.
.
.
.
.
.
.

صدای زنگ در باعث شد لیام سرجاش بپره حتی بااینکه میدونست اون کلارکه و منتظرش بود.

Baby Boy [Ziam]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora