[ 07: Terrible Effect ]

3.5K 594 315
                                    

[ Big Plans - Why Dont we ]

وقتی لیام بلند شده بود، اولین چیزی که حس کرد بوی بدی بود که از لباس های تنش بلند میشد. لیام واقعا باید اونهارو عوض میکرد.

سرشو کمی به اطراف اتاقش چرخوند و سعی کرد چیزی پیدا کنه. اون حتی باخودش هیچ لباس و یا هیچ چیز دیگه ای هم نیاورده بود.

در کمدی که توی اتاقش بود رو باز کرد. سوپرایز شد وقتی اونجا پر از لباسای مختلف بود که همشون سایز لیام بنظر میومدن. اون لباس ها از قبل و برای کس دیگه ای اونجا بودن یا برای لیام آماده شده بودن؟ لیام به گزینه ی اول بیشتر فکر میکرد.

شلوار خونگی گرفت و یه هودی برداشت. ترجیح میداد جلوی نگاه اون مرد کاملا خودش رو بپوشونه و چیزی برای دیدن باقی نزاره. بایادآوری نگاه های اون حس کرد بدنش مور مور شد. سرشو تکون داد تااون چشم های طلایی از ذهنش خارج بشن.

وقتی از اتاقش بیرون رفت، خونه کاملا ساکت بود؛ بنظر میومد هیچ مالیکی اونجا نبود.

"بهتره وقتی برمیگردم هنوزم توی خونم بوده باشی آبنبات"

برگه ای که روی یخچال چسبیده بود رو کند و خوند. به دست خط تمیز و جذاب اون مرد نگاه کرد و با حرص اونو توی دستش مچاله کرد و بعد پرتش کرد .

این یه حقیقت بود که هیچ راهی برای فرار وجود نداشت. لیام واقعا نمیخاست عین اون آدم های احمق بازنده باشه که زندگیشو خیلی زود میبازه، ولی حتی فقط کمی فکر کردن هم بهش میفهموند فرار کردن بی فایدست. و بعدازاون، حتی اگه فرار میکرد قرار پیش کی برگرده؟ هیچکس. و لیام حالا هیچ دلیلی برای اینکه بخاد ازاونجا بره پیدا نمیکرد، پس فقط باید برخلاف نظر خودش به چیزی که وارد شده بود ادامه بده.

در اینکه اون مرد یه روانی سادیسمی - مازوخیسمی بود هیچ شکی نبود. بی دی اس ام یه سبک زندگی بود و دور از خیلی شیرین بنظر میرسید، ولی حقیقتا فقط شیرینی نبود.  لیام باید برای هرکارش اجازه میگرفت، باید طبق میل اون لباس میپوشید، باید به تمام حرف هاش گوش میکرد، باید آزادیشو از دست میداد. لیام واقعا بااین سبک زندگی مشکلی نداشت ولی به این معنی نبود که ترجیح میداد توی یکی از اونها باشه.

لیوان شیرشو سر کشید و با دستش دور لبشو پاک کرد. نکته ی مثبت؛ اون مرد حواسش به همه چیز بود.
از سرجاش بلند شد. حالا فرصت داشت که همه ی خونه رو دید بزنه.

اولین جایی که نظرشو جلب کرد، باغچه ی کوچیکی بود که پشت خونه قرار داشت . بوی گل های تابستونه اونجا پیچیده بود و دیدن اون همه گل رنگارنگ و بوی خوبی که ازشون بلند شده بود و تمام اطرافو گرفته بود، باعث شد لیام برای لحظاتی همه چیز رو از یاد ببره.

از سرجاش بلند شد. توی راهرو چهارتا در وجود داشت، که فقط یکی از اونها ماله لیام بود.

Baby Boy [Ziam]Where stories live. Discover now