[ 44: beautiful, grown-up, dazzling ]

2.3K 421 819
                                    

[ Golden - Zayn ]

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

همه جا توی سکوت فرو رفته بود. تنها چیزی که لیام میشنید، صدای بلند تلپ تلپ قلبش بود که انقدر بلند بود که داشت گوش هاش رو کر میکرد.

نمیتونست چشماشو برداره. لیام حتی برای چندلحظه نفس کشیدن رو از یاد برده بود وقتی خیره شده بود توی چشم هایی که خیلی وقت بود توی واقعیت بهشون خیره نشده بود ولی هنوزم فراموششون نکرده بود.

برای یک لحظه، لیام حس کرد؛ حس کرد تمام خاطرات قدیمی رو که مثل یک فیلم کوتاه از جلوی چشماش رد شدن ... خود 19 سالش و مرد روبه روش و صحنه هایی که باهم به اشتراک گذاشته بودن.

وقتی بالاخره سرشو پایین انداخت، نفس بلندی کشید و دستی که توی جیبش بود رو مشت کرد. چشماشو کمی محکم روی هم فشار داد و برای بار دیگه نفس عمیقی کشید تا خودشو آروم تر کنه.

میدونست که امکانش هست روزی دوباره اون مرد رو ببینه، ولی حالاکه اتفاق افتاده بود نمیدونست باید چیکار کنه. اون جزئی از هیئت مدیره بود؛ احتمالا تمام مدت که لیام مشغول قانع کردن اون ها بود اونجا نشسته بود و خیره شده بود به پسر روبه روش و حالا بود که لیام فهمید دلیل تمام اون استرس ها چی بود.

نفسشو بیرون فرستاد و چشماشو باز کرد قبل اینکه سرشو بااعتماد به نفس بلند کنه و به هری نگاه کنه، کسی که با نگرانی که توی چشماش بود به اون خیره شده بود، و نادیده بگیره مردی رو که حالا اون هم کنارهری ایستاده بود. چرا فراموش کرده بود که هرجا هری حضور داره، زین هم اونجاست؟!

لیام بزرگ شده بود، تغییر کرده بود و رشد کرده بود و این رو قرار نبود از چشم های زین پنهان کنه. پس برخلاف قلبش که هنوزم تپش داشت و شوکه شده بود از اون دیدار ناگهانی با نگاهی که نمیشد چیزی رو ازش خوند، به سمت مرد بزرگتر نگاه کرد و اجازه داد تا دوباره، چشم هاشون بهم دیگه بیوفته و توی سکوت کمی بهم نگاه کنند تا بالاخره یکی از اون دو اون رو بشکنه.

لیام " عصرتون بخیر، آقای مالیک"

لیام با آرامش گفت، چیزی که نداشت. زین درجوابش سرشو فقط تکون داد و نگاهشو از لیام که با خداحافظی سرسریش از هری ازشون دور شد، گرفت و بعد دوباره به هری داد.

لیام با قدم های بلند خودشو به نایل و مارتی رسوند. کمی دستشو روی قلبش گذاشت و حتی از روی لباس، حس میکرد که چیجوری خودشو به قفسه ی سینش میکوبه. نیاز داشت تا درحال حاضر هرجایی حضور داشته باشه به جز جایی که داخلش بود. حتی به خودش اجازه نمیداد تا دوباره نگاهش به جایی بیوفته که زین و هری ایستادن.

لیام " شما نتیجه رو بگیرید، من به هتل برمیگردم باشه؟ حالم خوب نیست مارت، لطفا نایل رو تنها نزار"

Baby Boy [Ziam]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin