[ 53: Forever Together ]

2.7K 448 1K
                                    

[ Midnight - Liam Payne & Alesso ]

این چپتر، چپتر آخره. بابت تاخیر هم کلی ازتون معذرت میخام واقعا. امیدوارم خوشتون بیاد💛

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

" محض رضای خدا، فقط پنج دقیقه اون گوشی لعنتیتو خفه کن!"

لیام با صدای بلند روبه مارتی فریاد زد و مارتی که ترسیده بود، با لبخند ترسیده ای چندبار سرشو تکون داد و بعد گوشیشو خاموش کرد. از وقتی که وارد شده بودن، گوشیش تمام مدت توی دستش بود و هرچند دقیقه یکبار صدای بلند نوتیفکشن های گوشیش روی مخ نایل، لیام و هری و لویی میرفت که اونجا جمع شده بودن.

نایل" متوجه نمیشی عصبیه؟ انقد شلوغ نکن احمق، میدونی که اون و دوست پسرش بهت ارادت خاصی دارن"

نایل با خنده ای که سعی داشت پنهانش کنه، آروم توی گوش مارتی گفت و مارتی سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد.

هری" خب، مااینجا چیکار میکنیم؟"

لیام به همه ی آدمایی که توی خونه ی زین نشسته بودن، نگاهی انداخت. زین نبود و کل دلیل اون جلسه به خاطر اون و رابطه اش با لیام بود‌.

لیام دستی به موهاش کشید. از سرجاش بلند شد و توی اتاق زین که حالا بعد چند وقت اونجا بودن به اتاق مشترک اون و زین تبدیل شده بود رفت و کمی بقیه رو منتظر گذاشت. کمی آشفته و سردرگم بود و این رو به خوبی همه ی دوستاش میدیدن.

لیام از اتاق بیرون اومد، با جعبه ی کوچیک قرمز رنگی که به دست داشت. دوباره سرجاش نشست و بعد نفس عمیقی که کشید، در جعبه رو باز کرد و اونو روی میز جلوش گذاشت. هری با دیدن چیزی که اون تو بود دهنش کمی باز موند و نایل با لبخند مهربونی که ناخواسته روی لبش بوجود اومده بود، به دوست عاشق احمقش خیره شد و دلیل تمام آشفتگی‌ هاشو دید.

لویی" ففط میتونم بگم ... اوه!"

رفته رفته پسر بزرگتر همونطور که با تحسین به لیام خیره بود، لبخند عمیقی روی لبش پیدا شد. لیام گوشه ی لبشو به آرومی گاز گرفت و آب گلوشو قورت داد. با نگاه تاکید کننده ی لویی، حالا حس بهتری داشت. لویی همیشه و غیرمستقیم برای حمایت از لیام بود و همین باعث شده بود تااون توی دید لیام آدم خیلی محترم و بزرگی بنظر برسه و حالا که تاکید اونو گرفته بود، حقیقتا فکر میکرد که نصف راهو رفته بود.

مارتی" پسر حسابی افتادی توی باتلاق عشق"

خندید و لیام نگاهشو از لویی گرفت و بهش چشم غره ای رفت. گونه هاش کمی سرخ شدن و لبخند خجالتی کم کم روی لب هاش بوجود اومد. لیام نه الان، بلکه خیلی وقت پیش توی باتلاق زین گیر کرده بود و این رو شاید فقط خودش میدونست.

هری" من فقط ‌‌‌.‌‌.. لیام‌، من خیلی بابت شما ..."

دماغشو بالا کشید و اشک گوشه ی چشمشو پاک کرد‌. لویی با لبخند مهربونی شقیقشو بوسید و اون رو توی بغلش گرفت. میفهمید که پسرش چقدر به زین اهمیت میده و اینکه حالا میبینه زین کسی رو پیدا کرده که با تمام وجودش بهش عشق میورزه، چقدر براش ارزشمنده‌.

Baby Boy [Ziam]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz