¹

1.8K 266 21
                                    

پشت ماشین مخصوص حمل بار ایستاد و همون لحظه بود که نسیم گرم تابستون صورتشو نوازش کرد.هنگام عبور از مزرعه های سرسبز صدای آواز پرندگان و جیرجیرک ها رو می شنید.از شدت هیجان و خوشحالی زیر لب موسیقی شادی زمزمه می کرد.

دلیل این خوشحالی بیش از حدش خبر خوبی بود که مادرش بهش داده بود.

"قراره همسایه ی جدید داشته باشیم"

مادرش از داخل ماشین رو به پسر هیجان زده اش با لحن سرزنش کننده ای گفت " ژان انقدر بالا و پایین نپر"

پسر کوچولویی که اسمش ژان بود بلند خندید و خیلی زود از مادرش عذرخواهی کرد.

" ببخشید مامان،خیلی هیجان زده ام" با صدای بلند و خیلی خوشحال خودشو توجیه کرد، نمیتونست برای برگشتن به خونه و دیدن همسایه ی جدیدش بیشتر ازین صبر کنه.

پدرش با مهربونی خندید "عزیزم بهش سخت نگیر، پسرمون خوشحاله چون به زودی قراره یه هم بازی پیدا کنه"

" نگرانم انقدر بالا و پایین میپره از ماشین پرت شه پایین " اخم ساختگی از روی صورت مادرش محو شد و بعد از لبخندی که روی لب هاش شکوفه زد گفت " این شیطنت ها رو از کی یاد گرفته ؟ " بعد از مکث و چرخوندن چشم هاش " خب از خودم"

مدت زمان زیادی طول نکشید و بالاخره به خونه برگشتن.به محض توقف ماشین ژان با انرژی مضاعف از پشت ماشین پایین پرید.

" مامان...مامان اونها کجان؟"

پسر یازده ساله نا امید از دیدن همسایه ی جدید اخم هاشو تو هم برد و مادرش برای نوازش موهای مشکی و نرم پسرش پیش قدم شد.

"عزیز دلم،چطوره بیای با هم پای سیب درست کنیم و برای خوشامد گویی بریم خونشون.هوم؟"

اخمای پسر کوچولو سریع باز شد و با لبخندی که به پهنای صورتش بود گفت " آره آره بیا پای سیب بپزیم"

ژان با هیجان وصف نشدنی به سمت خونه ی چوبی دوید. خونه ای که با رنگ زرد ملایم نقاشی شده بود و سقفی به رنگ پرتغالی تیره داشت.شاید در ظاهر ساده به نظر می رسید اما اون مکان تنها جایی بود که شیائو ژان "خونه" ی خودش میدونست.تقریبا از خوشحالی روی پاهاش بند نمیشد و بالاخره بعد از کلی جست و خیز کردن به آشپزخونه رسید و موادی که میدونست مادرش برای پختن پای نیاز داره آماده کرد.

پدر شیائو ژان کیسه ی برنج رو روی شونه اش گذاشت و درحالی که به همراه همسرش به سمت آشپزخونه می رفت گفت " خیلی پرانرژی شده"
مادر پسر کوچولو بعد از لبخند مهربونی گفت " آره...دارم میبینم" و قبل ازینکه بیشتر ازین پسر مشتاقشو منتظر بذاره برای پختن پای سیب بهش ملحق شد.

مادر و پسر تو آشپزخونه ی کوچولو عملیات پختن پای سیب رو با موفقیت به اتمام رسوندن و با پخش شدن عطر پای سیب داغ تو فضا، اون خونه تبدیل به یه تیکه از بهشت شده بود.

𝐆𝐫𝐞𝐰 𝐔𝐩 𝐓𝐨 𝐁𝐞 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now