²

844 227 17
                                    

یک سال مثل چشم به هم زدن گذشت.شیائو ژان حالا یه پسر 12 ساله و وانگ ییبوی کوچولو پنج سالش شده بود.طی گذشت یک سال با وجود اختلاف سنی، دو تا پسر تبدیل به صمیمی و نزدیک ترین دوست برای هم شدن.شیائو ژان حالا میدونست ییبو پسر ساکتیه اما این سکوت نشونه ی تنفر یا عدم رضایت نبود چون مطمئن بود ییبو از حضورش لذت میبره اون هم وقتی بدون هیچ شکایتی پای بدون توقف حرف زدن هاش می نشست.دو تا پسر حتی گهگاهی شب خونه ی هم میخوابیدن و یا تمام آخر هفته ها مشغول بازی می شدن.جدا کردنشون از هم حالا کار دیگه کار آسونی نبود،حتی بعد از پایان تعطیلات تابستون، مدرسه رفتن ژان هم نتونست باعث دوری اونها از هم بشه چون باز هم برای بودن کنار هم یه وقتی پیدا می کردن.

اما دو تا پسر کوچولوی بی خبر از همه جا، نمیدونستن که قراره دوستی با ارزش بین اونها فقط یک سال دووم داشته باشه.

همونطور که ییبو با چشم های پر شده از اشک از درخت ماهون بالا می رفت نیم نگاه ملایمی به شیائو ژان انداخت.مثل یه میمون کوچولو از شاخه آویزون شد و نق نق زنان گفت " اون حشره ی احمق کوچولو رو ازم دور کن گــه~"

شیائو ژان سعی کرد جلوی بلند خندیدنش رو بگیره، با دست به علف های سبزی که با قارچ های سفید کوچولو تزئین شده بودند اشاره کرد و گفت " باشه، این ملخ زشت رو برمیگردونم به علفزار،باشه؟" به آرومی ملخ رو برداشت و با فاصله ی بیشتری از درختی که ییبو به اون پناه برده بود روی علف رها کرد.

ژان کوچولو از زیر درخت با صدای بلندی فریاد زد " ییبو، اینجا امنــه، حالا میتونی بیای پایین"

اخم روی صورت کوچولوی ییبو نشست، با دست های عروسکیش اشک رو از گوشه ی چشم هاش پاک کرد و با لحن معترضانه ای گفت" این سومین باره که داری اینکارو میکنی"

شیائو ژان با دیدن اشکی که از گوشه ی چشم های ییبو چکید عذاب وجدان گرفت و گفت" دیگه خبری از ملخ نیست"  با دست راستش صلیبی فرضی روی سینه اش کشید و با نگاه ملتمسانه ای اضافه کرد " قسم میخورم"

پسر کوچیکتر به آرومی از روی درخت پایین اومد و به محض اینکه پاهاش به زمین رسید با شیطنت مشتی حواله ی شکم ژان کرد.

ژان صورتشو جمع کرد " هی هی گفتم که دیگه خبری از ملخ نیست"

ییبو با خونسردی اضافه کرد" این تلافی آخرین بارت بود"

شیائو ژان با لحن صادقانه ای گفت " متاسفم ییبو، لطفا دیگه گریه نکن"   و بعد پسر کوچولو رو بغل کرد.از نظر شیائو ژان پسر کوچولو موجودی پرستیدنی بود، مهم نبود به چه دلیلی اما ژان برای در آغوش کشیدن ییبو نیاز به هیچ توضیحی نداشت.

ییبو وقتی از بغل ژان بیرون اومد گفت " ژان گــه، شام پیش ما نمیمونی؟"

"نمیدونم، اجازه ی مادرمو ندارم"

𝐆𝐫𝐞𝐰 𝐔𝐩 𝐓𝐨 𝐁𝐞 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now