693 214 12
                                    

این پیشنهاد کاری که در واقع دستوری از جانب مافوق به حساب میومد فراتر از درک ژان بود و تنها عکس العملی که ژان میتونست نشون بده با دهن تقریبا نیمه باز خیره شدن به صورت یخی رئیسش بود.


شیائو ژان با دستپاچگی توضیح داد" قربان، چرا انقدر یهویی همچین پست مهمی بهم پیشنهاد میکنید؟ من هیچ کاری انجام ندادم که شایستگی این مقامو داشته باشم"


رئیس جوون بعد از خم شدن روی میز دستشو تکیه ی چونه ی تیزش کرد و گفت " دوست نداری ترفیع بگیری؟"


ژان پس گردنشو با دست مالید" چرا میخوام...نه یعنی نمیخوام...میخوام پیشرفت کنم اما ازینکه لیاقت همچین جایگاهی رو ندارم احساس بدی بهم دست میده"


رئیس با دیدن این حرکت ژان میتونست بفهمه که اون پسر چقدر مضطربه، جرعه ای ته مانده ی قهوه ی درون ماگ رو نوشید و با خونسردی گفت"متاسفم اما نمیتونم نـــه رو به عنوان جواب بپذیرم"


"میشه ازتون خواهش کنم بهم وقت بدید تا بیشتر در موردش فکر کنم؟  به علاوه مطمئنید که آدم درستی رو انتخاب کردید؟من فقط یه کارمند معمولی ام.به نظرم کارمندای زیادی هستن که برای این پست مناسبــــ ..."


" انقدر خودتو تحقیر نکن" سرد تر و جدی تر از قبل گفت و شیائو ژان به سرعت زیپ دهنشو کشید.
"شنیدم که کارمند سخت کوشی هستی و اینکه...قهوه ای که آماده کردی واقعا لذیذ بود "


با تعریفی که از رئیس تازه وارد شنید، خیلی زود خوشحالی جایگزین اضطراب بی حد و اندازه اش شد.خیلی کم پیش میومد تو دفتری که پر از آدمای مسموم بود کسی ازش تعریف کنه. برای مثال هــه پنگ!


دست خودش نبود اما لبخند زد " متاسفم، فقط لطفا کمی بهم وقت بدید تا فکر کنم قربان.امکانش هست؟"


رئیس با دیدن نگاه ملتمسانه ی پسر مقابلش چاره ای جز موافقت نداشت " بسیار خب،سه روز بهت وقت میدم"


" ممنونم، خیلی ممنونم آقای وانگ" و بعد از تعظیم کوتاه و کسب اجازه از اتاق بیرون رفت و در با صدای کلیک بسته شد.


رئیس لبخند گرمی زد و با خودش گفت " ژان گــه ~ واقعا که فراموشکاری"


***


یوبین بعد از برگشت ژان به دفتر بهش نزدیک شد و با نگرانی پرسید" کجا رفته بودی؟"


شیائو ژان همزمان که روی صندلی می نشست آهی از روی آسودگی کشید و به آرومی زمزمه کرد " اهـــ.... دفتر رئیس"


"چرا ازت خواستن بری اونجا؟چطور پیش رفت؟"
ژان زمزمه وار گفت " راستشو بخوای حتی خودمم نمیدونم دقیقا چه اتفاقی افتاده"


یوبین با گیجی پرسید "آه؟منظورت چیه که نمیدونی؟"


ژان به دوستش علامت داد که بهش نزدیک تر شه،یوبین نامحسوس صندلیشو به ژان نزدیک کرد و بعد از جلو آوردن سرش منتظر ادامه ی حرف ژان موند.

𝐆𝐫𝐞𝐰 𝐔𝐩 𝐓𝐨 𝐁𝐞 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now