617 196 12
                                    

شیائو ژان برای چند لحظه سر جاش خشک شده بود و وقتی به واقعیت برگشت یادداشت کوچیک رو تو جیبش فرو کرد .حالا وقت کافی برای درست فکر کردن نداشت، ترجیح داد هرچه زودتر میزشو مرتب کنه و کارشو شروع کنه، به اندازه ی کافی برای روز اول گند زده بود و نمیخواست بیشتر ازین خودشو خجالت زده کنه.

لعنت، این دیگه چه کوفتی بود؟با خودش فکر کرد و مشغول جابجا کردن وسایل کار روی میزش شد.
وقتی افکار مزاحم رو کنار زد تازه متوجه شد رئیس چه دفتر کار زیبایی براش تدارک دیده.دفتری که برای ژان در نظر گرفته شده بود دیزاینی مشابه با اتاق رئیس داشت با این تفاوت که کمی از اون کوچیک تر بود و تنها یه قفسه ی کتاب داشت.
زمانی که داشت کتاب ها رو تو کتابخونه جابجا میکرد زیر لب زمزمه کرد " نکنه سوژه ی دوربین مخفی ام و خودم خبر ندارم؟"

بعد از گذشت سریع دو ساعت، شیائو ژان بالاخره موفق شد وسایلشو طبق سلیقه ی خودش روی میز بچینه و اتاقشو مرتب کنه. نگاهی به ساعت انداخت، ساعت 10:48 صبح بود و همون لحظه موضوع مهمی رو بخاطر آورد.آیا مساله ای مهم تر ازینکه به عنوام منشی شخصی یادش رفته بود قهوه ی صبحگاهی رئیس رو براش ببره و گزارش فروش رو بهش بده، وجود داشت؟ بدون ثانیه ای درنگ با زونکن پر شده با چند فایل به سمت آسانسور یورش برد تا با یه قهوه ی داغ برای رئیس برگرده.زمانی که تو آسانسور تنها بود بار دیگه به کفش هاش زُل زد و اون لحظه رو به خاطر آورد که اون کفش های شیک و براقی که کنار کفشهای کهنه ی خودش پادشاهی می کرد به رئیسش تعلق داشت.

"امروز صبح کاریتو چطور شروع کردی؟"

بعد از به یاد آوردن سوالی که رئیس ازش پرسیده بود و جواب بی ادبانه ای که خودش به رئیس داده بود، دلش میخواست بخاطر این حجم از احمق بودنش سرشو به بدنه ی فلزی آسانسور بکوبه.اوه نه!صبر کن!شیائو ژان آرامش خودتو حفظ کن، تو که هنوز مطمئن نیستی کار اون باشه پس خودتو نباز!

آسانسور با صدای همیشگی باز شد و شیائو ژان با سرعت از اسانسور خارج شد و با مردمک های مردد از افکار مبهم، شونه هاشو بالا انداخت.وقتی به اتاق استراحت رسید زونکن رو روی کابینت گذاشت و از بالاترین قسمت قفسه منحصربه فرد ترین ماگ رو برداشت.همکارا گفته بودن که این ماگ گرون قیمت متعلق به رئیسه که از یه کشور دیگه آورده.اگه همچین گندی زده باشم، بهتره برم بمیرم

شیائو ژان قهوه ی رئیس رو طبق سلیقه ی خودش با همون میزان شکر و قهوه ی همیشگی آماده کرد.تعریفی که رئیس تو روز اول آشناییشون از قهوه اش کرده بود هیچوقت فراموش نمی کرد.

" آقای ژان"

ژان به عقب برگشت و میان میان رو تو آستانه ی در دید" آه، صبح بخیر میان میان، دلم برات تنگ شده بود"

میان میان وارد اتاق شد و یه ماگ معمولی از کنار بقیه ی ماگ ها برداشت و گفت" صبحت بخیر، خوشحالم اینجا میبینمت. خب بگو ببینم اون بالا مالا ها خوش میگذره پسر؟"

𝐆𝐫𝐞𝐰 𝐔𝐩 𝐓𝐨 𝐁𝐞 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now