امیلی طبق قرادادی که دو هفته پیش بسته شده بود هرروز به کمپانی میومد و این رفت و آمد قرار بود تا یک ماه ادامه داشته باشه.به علاوه اون دختر از کوچکترین فرصتی که به دست میاورد برای لاس زدن با رئیس جوان شرکت استفاده میکرد.شیائو ژان کنار وانگ ییبو می ایستاد و یه جورایی با دیدن همچین صحنه های دلخور میشد و با خودش فکر میکرد، خانم چـی،هدف ما از کار کردن فقط لاس زدن با جناب رئیس نیست. هرچند نشد که هیچوقت این جمله رو به زبون بیاره.
ژان نیم نگاه پر از عصبانیتی به امیلی که داشت با عشوه موهاشو پشت گوشش مینداخت،کرد " جناب وانگ، واقعا ازتون ممنونم،واقعا لازم نبود اینهمه گل بیارید" تمام رفتار اون دختر مقابل ییبو تو یه کلمه ی " کیوت " خلاصه میشد.شیائو ژان علاقه ای به شنیدن حرفای اون دختر نداشت اما حس میکرد این خبر مثل پیکانی مستقیما خودش رو مورد هدف خبر داده.
وانگ ییبو براش گل فرستاده؟ شیائو ژان ب کنجکاوی به صورت همیشه بی حس رئیس نگاه کرد،ییبو سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت " قابلتو نداشت" خب قرار نبود با تایید رئیس، ژان برای رسیدن به این نتیجه که یه خبرایی بین اون دو نفر هست، عجله کنه،درسته؟به هرحال مگه خودش همون کسی نبود که ییبو تمام این مدت دنبالش میگشت؟اصلا با عقل جور در نمیومد که چشم ییبو دنبال یه نفر دیگه باشه.
تحمل اون جَو سنگین و معذب کننده برای ژان سخت شده بود پس ترجیح داد خودشو مشغول پوشه هایی که پر از برگه های گزارش مالی بود کنه.هر از چندگاهی غرق فکر و خیال میشد و اینو از نگاه خیره اش به برگه های زیر دستش میشد فهمید.شیائو ژان تو دلش به خودش تلنگر زد و بعد از فشردن خودکار زیر لب زمزمه کرد " چه مرگتـه پسر؟"
" جناب شیائو، من فعلا میرم چون باید خانم چـی رو تا در شرکت همراهی کنم" ییبو خیلی یهویی ژان رو مخاطب قرار داد.
ژان سریع از روی صندلی بلند شد و بعد از سرفه ی دستپاچه ای گفت" البته، من برمیگردم به اتاقم.روزتون خوش خانم چـی، امیدوارم زودتر ببینمتمون"و لبخند محوی زد.
امیلی هم در جواب با لبخند گفت " منم همینطور جناب شیائو"
ییبو لبخندی رو به ژان زد و همراه امیلی به سمت آسانسور روانه شد.ژان با نگاهش اون دو نفرو بدرقه کرد و قبل از بسته شدن در آسانسور براشون دست تکون داد.دست خودش نبود اما نمیتونست نگاهشو از دو جنس مخالفی که کنار هم ایستاده بودن برداره.
نمیدونست چرا موقع برگردوندن برگه های گزارش داخل پوشه و مرتب کردنشون مدام آه می کشه.ژان اخیرا احساس عجیبی داشت و نمیتونست به خوبی حسشو توصیف کنه.همین حال و روزش باعث میشد به راحتی حواسش موقع کار پرت بشه و اشتباه کنه و این اشتباه حتی از قبل هم عصبانی ترش می کرد.شاید بخاطر نداشتن خواب کافی به کج خلق و بد عنق شده بود.
YOU ARE READING
𝐆𝐫𝐞𝐰 𝐔𝐩 𝐓𝐨 𝐁𝐞 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔💍Grew Up To Be Your Husband 💍࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: کمدی، رومنس، فلاف ─نویسنده : Endless_infinity ─مترجم: Avy🍓🌿 ─وضعیت: Full ─حتی نمیتونید تصور کنید وقتی به یه بچه قول میدین چقدر میتونه مصمم باشه. ➥All rights reserved to the ori...