¹⁴

682 189 12
                                    

شیائو ژان تصمیمشو گرفته بود،اون میخواست اعتراف کنه.میدونست که اگه وانگ ییبو دیگه احساسی بهش نداشته باشه تا حد مرگ زجرآوره اما قرار نبود به این سادگیا تسلیم شه و احساس واقعیشو بیشتر ازین پنهان کنه.وانگ ییبو 16 سال منتظرش موند و حالا نوبت ژان بود تا دست به کار شـه.نباید بیشتر ازین رئیـسشو منتظر میذاشت.
منشی جوون با جدیت مشغول کار بود اما به شدت احساس گیجی میکرد.دیگه از بودن اطراف ییبو دستپاچه نمیشد چون به نظرش اینکار هیچ فایده ای نداشت،تمام تلاششو کرد تا قلب بی قراری که همیشه حواسشو از کار پرت میکرد،آروم نگـه داره.

با وجود اینکه خانم چـی و رئیس گرم صحبت بودن، ژان همچنان تو همون اتاق ایستاد و بی توجـه به اونها کارشو انجام داد.خب مگه فضولی کار اشتباهی نیست؟به علاوه ییبو که تماما مال خودش نبود.
بعد ازینکه صحبتشون تموم شد،ژان با لبخندی به ییبو نزدیک شد و گفت  " رئیس،ساعت دو با خانم جـی لـی از شانگهای قرار دارید"

وانگ ییبو دستی به کرواتش برد و مرتبش کرد" که اینطور...بسیار خب با ایشون تماس بگیر و بگو اسناد قرارداد رو با خودش بیاره"

ژان مودبانه گفت" چشم رئیس" و تعظیم کوتاهی کرد.

برگشت و پشت میز نشست و مشغول تنظیم یه سری یادداشت های ضروری برای جلسه ی پیشِ رو شد.

"آه...آقای شیائو،درسته؟"

صدای آشنایی شنید و وقتی سرشو بالا آورد خانم امیلی چی رو دید.

ژان برای احترام بلند شد"بله، صبحتون بخیر خانم"

" یه درخواستی ازت داشتم" با لبخند گفت و نزدیک به ژان روی صندلی نشست و ادامه داد" تمام برنامه های رئیستو برای جمعه ی این هفته کنسل کردی درسته؟"

منشی کمی از شنیدن این سوال متحیر شد و نتونست جلوی باز موندن دهنشو بگیره " آ...بله...درسته،چطور مگه؟"

" این یه رازه" بعد از چشمک زدن ادامه داد" ازت میخوام تو هم اونجا باشی ،باشه؟"

ژان با گیجی پرسید " چی؟اما چرا؟ " مگه این یه قرار شام دو نفره نیست؟ شیائو ژان نه خدمتکار بود و نه بادیگارد رئیس! به علاوه قصد داشت قبل از رسیدن رئیس به اون رستوران یه کارایی انجام بده.

"عایااا...واقعا که دوست داشتنی هستی،نپرس چرا فقط اونجا باش،خیلی مهمه"

قبل ازینکه ژان بتونه حرفی بزنه، امیلی از روی صندلی بلند شد و برای ادامه ی صحبت کنار ییبو رفت. چه مرگشه؟ نکنه میخواد تو صورتم بکوبه و بهم بگه با ییبو رفته سر قرار؟

ژان اهی کشید و برگه ها رو به ترتیب داخل پوشه گذاشت.باید با یوبین در این مورد صحبت میکرد.وقتی به اتاقش برگشت اولین کاری که بعد از گذاشتن فایل ها روی میز انجام داد تماس گرفتن با یوبین بود.

𝐆𝐫𝐞𝐰 𝐔𝐩 𝐓𝐨 𝐁𝐞 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now