¹³

572 180 12
                                    

تو آسانسور،شیائو ژان تو هپـروت سـِیر میکرد و تو این فکر بود که چطور کارش به اینجا کشیده و عاشق ییبو شده. هـعی...یکم زیادی کلیشه ای نیست؟ دستشو زیر چونه اش گذاشت و بعد از روی هم گذاشتن پلک هاش عمیقا به فکر فرو رفت.


خب،اعتراف این حقیقت که رئیس مرد دوست داشتنی،رک و راست،جذاب و همینطور سخت کوشــیه کار سختی نبود.ژان بهتر از هرکسی میدونست اون پسر برخلاف صورت سـرد و بی حسش چه قلب مهربونی داره. سرشو تکون داد و با خودش گفت حالا میفهمم چرا هرکس مجذوبش میشه.


" به نظر میاد مساله ی مهمی فکر جناب شیائو ژان رو درگیر کرده"


با شنیدن اسمش سریع چشمهاشو باز کرد و صورت مردی رو که همیشه لبخند گرم و مهربونی روی اون نشسته بود،مقابلش دید " آه،عصرتون بخیر جناب هایکوان....خب فکرم مشغول....اسناد قرارداد بود" دستپاچه خندید و تعظیم کوتاهی در برابر رئیس یکی دیگه از شعبه های کمپانی وانگ کرد.یک ماه پیش فهمیده بود،هوایکوان یکی ازون چهار نفری بود که اون روز تو اتاقی که با شدت خودشو به درش کوبیده بود حضور داشت و همینطور میدونست هایکوان برادر ناتنـی ییبوئه.


با لحن مودبانه ای گفت" عصرت بخیر، امروز به نظر سرحال میایی"


ژام خندید و کمی تو جاش جابجا شد " اهاها،خب راستش..."


در آسانسور با صدای دینگ باز شد و در کمال تعجب رئیس با نگاه سرد همیشگی مقابل چشم هاش ژان ظاهر شد.اما بعد از دیدن ژان و برادر ناتنیش در کنار هم اخم واضحی روی صورتش نشست و گفت" عصر بخیر جناب وانگ"


هایکوان تعظیم کوتاهی کرد" سلام برادر،کجا بودی؟"


ییبو وارد آسانسور شد و بین برادرش و ژان که کمی نزدیک به هم ایستاده بودن، قرار گرفت " رفته بودم لابی شرکت تا خانم چـی رو بدرقه کنم"


هایکوان لبخند زد و ژان با تصور اینکه ییبو اون زن رو تا لحظه ی سوار شدن تو ماشین همراهی کرده آه بلندی از درون کشید و در سکوت به مکالمه ی دو برادر گوش داد.


هایکوان به ییبو نگاه کرد و گفت" مادر گفته قصد داره خانم چـی رو برای شام دعوت کنه"


" درسته، قبلا اینکارو انجام دادم "


" پس از قبل تعیین شده بود،بسیار خب من این طبقه پیاده میشم،باید با یه سری از سهامدارا صحبت کنم"


بعد از باز شدن در آسانسور دو برادر با لبخند محوی از هم خداحافظی کردن و ژان دستپاچه دستشو برای هایکوان تکون داد.


به محض بسته شدن در آسانسور جَو سنگینی بین اون دو نفر برقرار شد.ژان نمیدونست چی باید بگه و همینطور ییبو هم هیچ حرفی نزد.ژان با سرفه ی کوتاهی شروع کرد " هوا چطوره؟"

𝐆𝐫𝐞𝐰 𝐔𝐩 𝐓𝐨 𝐁𝐞 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now