¹¹

594 185 9
                                    

کل زمانی که تو ماشین ییبو سپری شد به سکوت گذشت یا شاید هم از نظر شیائو ژان جَو فوق العاده دستپاچه کننده بود.

ییبو پشت فرمون نشسته بود و ژان روی صندلی جلو کنار راننده.با سرفه ی کوتاهی شروع به صحبت کرد" آه...خب بگو ببینم این چند سال چطور گذشت؟ هیچوقت فکرشو نمیکردم یه روز رئیس اداره ای بشی که توش کار میکنم"

ییبو همچنان که به جاده چشم دوخته بود با آرامش گفت" پدرم خودشو از دنیای تجارت بازنشسته کرده و همه چیو سپرد به من"

" اوه " تمام چیزی که ژان میتونست به زبون بیاره همین بود و مکالمه به همین سادگی تموم شد.تقریبا هرکسی ژان رو میشناخت میدونست که این پسر از قرار گرفتن تو وضعیتی که منجر به مضطرب شدنش بشه بدش میاد.یه چیزی مثل همین سکوت دستپاچه کننده! عمیقا به مغزش فشار آورد تا سر صحبت در مورد یه موضوع داغ رو باز کنه.اما هر جوری به قضیه نگاه میکرد داغ از بوسه ی امروز صبحش هیچ موضوعی پیدا نمیکرد و بدبختانه اصلا هم نمیشد بهش اشاره کرد.تنها فکر کردن بهش باعث میشد قلبش باز هم مثل دیوونه ها تو سینه اش بکوبه.

بعد از صاف کردن گلوش گفت " حال مادرت چطوره؟ الان کجان؟"

" خب الان تو خونه ان " بعد از مکث کوتاهی ادامه داد" امروز سالگرد ازدواجشونه"

ژان با چشم های قلبی گفت" واو چقدر عالی، از طرف من بهشون تبریک بگو" تا اونجایی که بخاطر داشت خانواده ی ییبو خیلی محترم بودن و درسته که تنها یک سال در کنار هم بودن اما اونقدر به هم نزدیک بودن که بتونن به خوبی همدیگه رو بشناسن.

" پس دلیل اینکه شما 16 سال پیش ازونجا رفتین این بود که پدرت عهده دار تجارت خانوادگیتون بشه؟"

"درسته، چون پدر بزرگم خیلی پیر شده بود"

" فکر میکردم هنوزم تجارت دست پدربزرگت باشه اما مثل اینکه تا این زمان دست پدرت بوده،خب باورم نمیشه این مدت کارمند شرکت شما بودم.واقعا خجالت آوره" ژان کلمات آخر رو به آرومی زمزمه کرد و نگاهشو به بیرون از شیشه دوخت.

" چرا خجالت آور؟ واقعا خوشحالم که اینجا دیدمت"ییبو نیم نگاهی به ژان انداخت و متوجه ی سرخ شدن گوش پسر بزرگتر شد.

ژان به صندلی تکیه داد و بعد از قفل کردن دست هاش روی سینه اش لب هاشو جمع کرد و گفت" تو...از کی تا حالا انقدر شیرین زبون شدی پسر"

ییبو چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد با انگشت هاش روی فرمون ضربه زد " راستشو بخوای از یه نفر یاد گرفتم، یکی به اسم ژان گه که تو بچگیاش حسابی بلبل زبونی میکرد"

"بگو ببینم کی تا حالا شنیدی من اینطوری حرف بزنم؟" با گیجی پرسید اما همزمان احساس خجالت میکرد. این پسر...قسم میخورمــ ...

𝐆𝐫𝐞𝐰 𝐔𝐩 𝐓𝐨 𝐁𝐞 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now