ژان با دهن نیمه باز از تعجب به میز نزدیک شد.میان میان درحالی که از شدت کنجکاوی یه ابروشو بالا داده بود دست به سینه ایستاد و پرسید " جناب آقای ژان میدونی این هدایا از طرف کیه؟"
به نظر می رسید سوالی که میان میان پرسیده سوال تمام همکارای ژان بود چون همگی با چشم های باریک خیره به دهن ژان مشتاقانه منتظر جوابش بودن.
" خودم همین الان رسیدم، به نظرت قیافم شبیه کسیه که خبر داره چه اتفاقی افتاده؟" وقتی نگاهش به کارت کوچکی که لابلای گل ها پنهان شده بود افتاد به سمتش رفت و بعد از برداشتن کارت نوشته ی روی اون رو خوند:
« روز اول، هنوز هم نه؟ »
میان میان روی پنجه هاش ایستاد تا بتونه به خوبی متن روی کارت رو بخونه و یه بار دیگه پرسید" ها؟ منظورش چیه؟ حتی اسم و ادرسی هم روی کارت ننوشته"
شیائو ژان اطلاعات خروار شده ی تو مغزشو زیر و رو کرد تا به دنبال احتمالات بگرده.عجیب بود! تا جایی که به یاد میاورد کسی وجود نداشت که احساسی بهش داشته باشه.
ژان در حالی که با تکون دادن دست هاش تو هوا سعی می کرد همکاراشو از میزش دور کنه گفت "اَهــه، همگی برگردین سر کار خودتون، از دور میز من پراکنده شین، کلی کار دارم که باید انجامش بدم"
یکی از همکارا از میون جمعیت گفت " آووو، شرط میبندم آقای ژان خجالت کشیده" و بعد نخودی خندید.
شیائو ژان آهی کشید و روی صندلی نشست" واقعا هیچ ایده ای ندارم که این دسته گل و شکلات از کجا پیداش شده"
ژان اصلا نمیدونست ازین بابت که یه نفر پیدا شده تا یه دسته گل رز قرمز براش بفرسته باید خوشحال باشه یا اینکه نکنه یه استاکر مرموز و خطرناک وارد زندگیش شده باشه نگران و ناراحت!سرشو تکون داد تا از شر افکار مزاحم خلاص شه.
دسته گل و باکس شکلات رو کنار گذاشت و تا یه روز کاری سخت و طاقت فرسای دیگه رو شروع کنه.
طولی نکشید که یوبین هم از راه رسید و اون هم با دیدن میز ژان غافلگیر شد" واو واو ...کیـــ ..."
قبل ازینکه یوبین فرصت پیدا کنه تا سوالشو کامل بپرسه ژان با بی حوصلگی جواب داد " خبر ندارم...من هیچی نمیدونم"
"یکی که یواشکی عاشقته؟"
شیائو ژان با صورت خشک و بی روحی پرسید " اخه کدوم آدمی...؟"
" اگه کار آقای پنگـــ باشه فکر کنم از شدت تعجب بمیرم.اما قبل از مردنم برای خوشبختیت دعا میکنم"بعد ازشنیده شدن این کلمات از یوبین، ژان سیلی محکمی به باسن مبارک همکارش زد.
" منم باهات میمیرم، فقط فکر کردن بهش باعث میشه مو به تنم سیخ شه" بعد از بالا زدن آستین پیراهن سفید رنگش،دستشو مقابل یوبین نگه داشت" نگاه کن، تمام موهای دستم سرجاشون خشکشون زده"
YOU ARE READING
𝐆𝐫𝐞𝐰 𝐔𝐩 𝐓𝐨 𝐁𝐞 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔💍Grew Up To Be Your Husband 💍࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: کمدی، رومنس، فلاف ─نویسنده : Endless_infinity ─مترجم: Avy🍓🌿 ─وضعیت: Full ─حتی نمیتونید تصور کنید وقتی به یه بچه قول میدین چقدر میتونه مصمم باشه. ➥All rights reserved to the ori...