مراسـم ازدواج نیمـه های شب به پایان رسید، تمام کسایی که دعوت شده بودن از صمیم قلب بهشون تبـریک گفتـن و شیائو ژان با اشک ریختن فاصله ای نداشت. حتی پدر و مادرش هم بهش افتخار میکردن و با آغوش باز از این ازدواج استقبال کرده بودن.تقریبا یک سالـی از اتفاقی که تو رستوران افتاده بود میگذشت. حقیقت این بود که خانم چی تمام مدت وقتی با ییبو گرم میگرفت قصدش دست انداختن و اذیت کردن ژان بود. چون میدونست که اونها دوستهای صمیمی دوران کودکی هم هستن.
حقیقت باید گفته میشد، زندگی شیائو ژان بعد از ملاقات دوباره با ییـبو زیبا تر شده بود. دیگه بیشتر از این چی میتونست از دنیا بخواد؟ روبرو شدن با مشکلات در آینده، جز اجتناب ناپذیـره زندگـیه اما با وجود ییـبو در کنارش میتونست امیدوار باشه که از پس هر مشکلی به سادگی بر میاد.
هـردوی اونها بعد از گذروندن مراسـم پرزحمت ازدواج حسابی خسته شده بودن.شیائو ژان گفت" بـو-دی یادمـه گفته بودم وقتی قدت از من بلندتـر بشه میتونی باهام ازدواج کنی" با نیشخندی روی صورتش به همسـر جذابش که با خونسـردی کنارش نشسته بود نگاه کرد و ادامه داد " اما انگاری هنوزم من ازت بلندترم "
ییـبو زمزمه کرد " یه چیـز دیگه هست که حسابی بلند تره " درسته که ییبو زمزمه کنان حرفشو زد اما به حدی بلند بود که ژان با شنیدنـش شوکـه بشه. حتی راننده هم سرفه ی دستپاچه ای کرد.
گوشهای ژان به رنگ توت فرنگـی دراومده بود، لگد آرومی با پاش به ییبو زد"وانگ یــبو!"
ییـبو با نیشخندی روی صورتش پرسید "جانم عزیزم؟ مشکلی پیش اومده؟"و بعد دست ژان رو محکم گرفت و انگشتهاشونو تو هم قفل کرد. شیائو ژان از شدت خجالت زبونش بند اومده بود، با وجود اینکه یک سال از بودنـشون کنار هم میگذشت اما باز ییـبو با حرفایی که میزد، حسابی غافلگیرش میکرد.
به سمت ژان خم شد و نفس های داغشو روی گوش قرمز رنگ ژان پخش کرد"نگران نباش، به زودی بهش میرسی"
"کـ...کـی گفته میخوامش؟"
هرچـقدر هم از این حقـیقت متنفر بود اما واقعیت این بود که شیائو ژان هنوز یه ویرجـینه.درسته که عشق بازی های زیادی تو این یه سال داشتن که البته تو بوسه های خیس و راه انداختن کار با دست خلاصه میشد و هیچکدوم از اینها باعث نشد ژان وی-کارتـ*شو از دست بده. حتی وانگ ییبو هم هیچ عجله ای برای این کار نداشت چون میدونست شیائو ژان در نهایت تنها و تنها متعلـق به خودشه.در جواب ژان رئیس صبور هیچ حرفی نزد و تنها به نوازش گردن داغ ژان مشغول شد.
بعد از چند لحظه گفت " انقـدر انکارش نکن"
ضربان قلب ژان بالا رفته بود و به شدت استرس داشت. خب کیه که تو همچین اوضاعی مضطرب نباشه؟ حتی اون لحظه ای که داشت با دوستاش خداحافظـی میکرد و سوار ماشیـن شده بود هم اشک از چشمهاش جاری شده بود و حالا واقعیت مثل یه گلوله به سمتش شلیک شد، اونها واقعا قرار بود باهم هم سکس داشته باشن!
YOU ARE READING
𝐆𝐫𝐞𝐰 𝐔𝐩 𝐓𝐨 𝐁𝐞 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝
Fanfiction─نام فیکشن: ࿐࿔💍Grew Up To Be Your Husband 💍࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: کمدی، رومنس، فلاف ─نویسنده : Endless_infinity ─مترجم: Avy🍓🌿 ─وضعیت: Full ─حتی نمیتونید تصور کنید وقتی به یه بچه قول میدین چقدر میتونه مصمم باشه. ➥All rights reserved to the ori...