604 186 11
                                    

کارمند ساده با شنیدن این اعتراف بیشتر از قبل غافلگیر شد و حالا حس می کرد جریان خون به مغزش قطع شده.گوشش درست میشنید؟ چرا رئیس یهویی انقدر دست و دلباز و شوخ طبع شده بود؟
زبونش بند اومده بود، به زحمت گفت"دو...دوست؟"


رئیس چند ثانیه به صورت گیج و ستودنی ژان خیره شد گفت"هممم"


صورتش هیچ احساسی رو نشون نمیداد اما کلماتش کاملا صادقانه به نظر می رسید.


"یه لحظه...بـــ...ببخشید...شما...من!" ژان اونقدر گیج شده بود که نمیتونست کلمات رو برای به زبون آوردن یه جمله ی معنی دار کنار هم بچینه.گونه هاش هم رنگ گوجه فرنگی رسیده شده بود.


" واقعا متاسفم بابت اینکه یهویی با این اعترافم ترسوندمت.ولی دیگه بیشتر ازین نمیتونم جلوی احساسمو بگیرم"


ژان با گیجی گفت" جناب وانگ! اه...ییبو، تو که منو نمیشناسی"

" میشناسم" بعد از جواب مختصر، کیف پولشو بیرون آورد و چشم های ژان لحظه به لحظه تمام حرکات رئیس رو با کنجکاوی دنبال می کرد. قضیه چیه؟ میخواد بهم پول بده؟ اما چرا؟ازم چی میخواد؟


رئیس عکسی که به نظر قدیمی میومد از کیف پولش در آورد و به آرومی به ژان داد.ژان با تردید عکس رو گرفت و قبل از نگاه کردن به اون نیم نگاهی به ییبو انداخت.با دیدن عکس بیشتر از قبل غافلگیر شد، باورش نمیشد کسی که تو عکسه خودش باشه.البته دوران بچگیش...


" ژان گه "


یه بار دیگه ژان ضربان محکم قلبشو احساس کرد " چطور ممکنه...این عکس دست تو چیکار میکنه؟"
وانگ ییبو آهی کشید و پاسخ داد" چون خودت این عکسو بهم دادی"


"من؟" یه بار دیگه با دقت بیشتری به عکس نگاه کرد.واقعا خودش بود!پسری که تو عکس بود یه خال زیر لبش داشت.جرقه ای تو مغزش زده شد.سریع کیفشو در آورد و عکسی که از مدت ها قبل گوشه ی کیف پولش جا خوش کرده بود رو در آورد و با عکسی که رئیس بهش داد مقایسه کرد.عکسی که خودش داشت کهنه و حتی قسمتی ازش پاره شده بود.


درسته، این عکس...شیائو ژان با خودش فکر کرد و بار دیگه با دقت به هردو عکس نگاه کرد.
بالاخره با تعجب زمزمه وار گفت " بــو...دی؟"
حالا که به نتیجه رسیده بود حیرت زده ادامه داد" تو؟...تو دوست دوران بچگیم....دوست 16 سال قبلم....تو؟"


به آرومی جواب داد " درسته، ژان گه! " بالاخره خیالش راحت شده بود.


ژان دست به سینه ایستاد و گفت" اصلا باورم نمیشه! چرا زودتر بهم نگفتی؟ چرا زودتر بهم زنگ نزدی؟ چرا خبری ازت نشد..."

"هنوز اونقدر ارزش نداشتم که بخوام صورتمو بهت نشون بدم..."


چشم های ژان از شدت تعجب گرد شد.حالا که فهمیده بود رئیس جدید و جذابش دوست دوران بچگیشه احساس راحتی می کرد. عایا، پس واسه همین بود که کلی هدیه واسم فرستاد، چون یه زمانی همدیگه رو میشناختیم شیائو ژان با خودش فکر کرد و به نتیجه رسید.

𝐆𝐫𝐞𝐰 𝐔𝐩 𝐓𝐨 𝐁𝐞 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now