668 192 11
                                    

برای اولین بار تو عمرش، شیائو ژان با تاخیر به اداره رسید و اصلا دوست نداشت بخاطر این تاخیر جزئی سرزنش های توام با فحش های زیرلب رو بشنوه خصوصا از جانب رئیس بی ارزش و آزاردهنده ای که کاری جز نق زدن مثل پیرزنایی که دارن دوران یائسگیشونو سپری میکنن نداشت.


نگاهی به ساعت مچیش انداخت، هشت و نیم صبح بود و ژان مطمئن بود هیچ راه فراری نداره و قراره به زودی توسط هــه پنگ از دَر ورودی دفتر به عنوان کسی که روی قوانین پا گذاشته به دار اویخته بشه.وقتی وارد آسانسور شد پاهاشو با اضطراب روی زمین می کوبید و منتظر بود به محض شنیدن صدای دینگ مثل به اسب افسار گسیخته به سمت میز کارش یورش ببره.


با قلبی که از شدت اضطراب به قفسه ی سینه اش کوبیده میشد وارد دفتر شد. بار دیگه بخاطر دیدن حجم انبوهی از کارکنان دور میز کارش غافلگیر شد،با لحن تمسخر آمیزی و به سمت جمعیت به راه افتاد و گفت " آه؟ایندفعه دیگه چی شده؟نکنه بازم خبریه..."


با شنیدن صدای ژان همگی به سمتش چرخیدن و میان میان از میون جمعیت گفت " ژان گــه، این واسه توئه" با توضیح میان میان، جمعیت راه رو برای ورود ژان باز کردند.


شیائو ژان حاضر بود قسم بخوره اون لحظه فکش به زمین جفت شده بود.یه تدی خرسه ی موکایی رنگ با پاپیون رُزی رنگ دور گردنش کنار میزش روی زمین جا خوش کرده بود. " چـــ...چی؟"


با زبون بند اومده از تعجب به میز نزدیک شد. یعنی کار کی میتونه باشه؟

یکی دیگه از همکارا از میون جمعیتی که هاج و واج بهش چشم دوخته بودن با صدای بلندی گفت " اِیــــ...ژان گه خیلی خوش شانسه"


ژان هنوز هم از پس آنالیز موقعیتی که توش قرار گرفته بود برنیومد.روز قبل یه دست گل و یه باکس شکلات حالا یه تدی خرسه ی لندهور!؟محض رضای خدا فرستادن این هدایا کار کی بود؟نگاهی به خرس مظلومی که دست بر قضا خیلی نرم و بغل کردنی به نظر می رسید انداخت، حتی سایز اون خرس از یه آدم معمولی هم بزرگتر بود.


میان میان درحالی که چونه اش رو می خاروند ژست کارآگاه گونه ای گرفت و گفت " یه نفر هست که یواشکی آقای ژان رو دوست داره؟"


شیائو ژان با گیجی پرسید " کسی ندیده کی خرس به این گندگی رو اینجا گذاشته؟"


و دریغ از یک کلمه جواب.


یوبین از ناکجاآباد وارد شد و گفت " من اولین نفری بودم که رسیدم و وقتی اومدم این خرس همینجا بود"


ژان با تعجب گفت " واقعا؟"


به اسباب بازی نرم و گنده نزدیک شد و چشمش به یه کارت افتاد و نوشته ی روشو خوند:


« این تدی خرسه رو همونطور بغل کن که سال ها قبل منو بغل میکردی»

𝐆𝐫𝐞𝐰 𝐔𝐩 𝐓𝐨 𝐁𝐞 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Where stories live. Discover now