Sing For You

354 99 11
                                    

🌙"You are beautiful and sad,
Just like your eyes..."

یونگی درحالی که روی تخت خوابیده بود،با دستهاش اطرافش رو برای پیدا کردن موبایل قدیمی و خاموش کردن آلارم کرکنندش گشت.بعد از یک دقیقه متوجه شد که گوشیش رو روی کانتر آشپزخونه جا گذاشته. فحشی زیر لب داد و تلوتلوخوران، خودش رو به گوشیش رسوند.با چشم های بسته در یخچال رو باز کرد تا چیزی برای خوردن پیدا کنه.بجز چندتا میوه و شیر و البته نوشیدنی، که از آب و غذا هم برای یونگی حیاتی تر بود، هیچ چیز دیگه ای پیدا نمی شد؛که البته عجیب هم نبود.

بیخیال صبحونه شد و در یخچال رو محکم به هم کوبید.غذا خوردن کمترین چیزی بودن که یونگی بهش اهمیت میداد و قطعا اگر جین نبود، تا حالا چندبار از گرسنگی مرده بود.

به اتاقش برگشت و به خودش توی آینه قدی کمد نگاهی انداخت.هنوز لباس های کارش تنش بود و موهاش هم در افتضاح ترین وضع ممکن بودند.هرشب حدود ساعت ۴ به خونه میرسید و یکراست به سمت اتاقش میرفت و خودش رو روی تخت پرت میکرد و میخوابید.لباس های مدرسش رو پوشید و سعی کرد با کمی آب موهاش رو مرتب تر کنه ولی انگار هرچقدر بیشتر تلاش میکرد بیشتر به موهاش گند میزد.در آخر تسلیم موهای نعناییش شد و اونها رو زیر کلاه کپش پوشوند.به ساعت ارزون و قدیمی ولی بسیار با ارزشش، که هدیه ای از طرف تنها عضو خانوادش بود، نگاهی کرد و فهمید امروز هم قراره دیر به مدرسه برسه و جریمه بشه.کفش هاش رو پوشید و به سرعت از پله های مارپیچ آپارتمان پایین رفت.وقتی به فضای بیرون رسید، هندزفری هاش رو توی گوشش گذاشت و تلاش کرد در اوج خستگی و خواب آلودگی، مسیر نسبتا طولانی مدرسه رو سریع‌تر طی کنه.

مثل نود درصد مواقعی که به مدرسه میرسید، هیچ کسی توی محوطه نبود.به سرعت به سمت کلاسش رفت و کمی خم شد و از سوراخ کلید دبیر ریاضی رو دید که مثل همیشه روی صندلی نشسته و صندلی بیچاره زیر اون همه فشار تقریبا له شده بود.تقه ای به در زد و وارد شد.

-مین یونگی، بازم که دیرکردی.

-سلام خانم چوی؛ خیلی متاسفم.

معلم آهی کشید و عینکش رو از روی بینیش برداشت و با نگاهی تحقیرآمیز به مونعنایی خیره شد.

-از اونجایی که تقریبا هر جلسه دیر میرسی و همین رو در خنثی ترین حالت ممکن میگی،فکر نمیکنم خیلی متاسفم باشی.در کمال تعجب تو همیشه بالاترین نمره های کلاس رو داری ولی از لحاظ انضباط باید بگم که افتضاحی! حالا برو بشین.

نصیحت ها و حرف های همیشگی.یونگی همشون رو از بر بود.با بی‌حوصلگی خودش رو به ته کلاس و میزش که تنها روش مینشست رسوند.

ولی صبر کن، اون پسره اینجا چه غلطی میکرد؟

سعی کرد عکس العمل خاصی نشون نده و ریلکس سرجاش بشینه.عمرا فکرش رو نمیکرد بعد برخورد دیروز بیاد کنارش و توی ده سانتیش بشینه.کتاباش رو روی میز گذاشت، نگاه گذرایی به تخته انداخت و سرش رو روی میز گذاشت و از پنجره به بیرون خیره شد.بهار نزدیک بود و شکوفه های صورتی و کوچک بزرگی که به زودی باز میشدند، روی شاخه های درخت پیر و تنومند مدرسه به چشم می خوردند.قبلا بهار فصل محبوب یونگی بود، فصلی که هرسال با خانواده‌اش برای تعطیلات به زادگاهش و همراه جین به ماهیگیری میرفت.اما حالا چیزی جز خاطرات دردناک و نفرت از این فصل توی ذهنش نبود.

𝚂𝚘𝚞𝚕𝚖𝚊𝚝𝚎[𝚂𝚘𝚙𝚎]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora