Home

350 79 48
                                    

🌙"With you,anywhere will be my Home."

پیش از بسته شدن در آپارتمان توسط زن جوانی که ظاهرا از ساکنان ساختمان بود،به سرعت وارد شد و راهش رو به سمت طبقه سوم پیش گرفت.حالا برای بار دوم جلوی اون در چوبی قدیمی قرار گرفته و برای زدن زنگ مردد بود.حتی لحظه‌ای پشیمون شد و به طرف راه پله برگشت اما تمام اراده خودش رو جمع کرد و در آخر انگشتش رو روی زنگ فشرد.

حدود یک ساعت پیش و تازه زمانی که به ایستگاه اتوبوس رسید و آدرنالین خونش پایین اومده و مغزش شروع به کار کرده بود،با این حقیقت تلخ روبه‌رو شده بود که در واقع نمیدونه باید کجا بره.گزینه‌ های پیش روش زیاد نبود.هتل یا خونه جین‌هیونگ. گزینه اول رد میشد،چون انقدر سریع وسایلش رو جمع کرده بود که مدارکش رو فراموش کرده و مسلما کسی بهش اتاق نمیداد.برای رفتن به خونه جین هم مردد بود، چون اون‌ها به اندازه کافی خونشون شلوغ بود و هوسوک هم نمیخواست به این آشفتگی اضافه کنه.

البته گزینه‌های دیگه‌ای هم بود.خوابیدن توی پارک برای یک شب نمیتونست انقدر بد باشه.میتونست؟ به آخرین گزینه موجود داخل لیست کوتاهش رسیده بود،خونه یونگی.درسته که ذاتا آدم راحتی بود،ولی نه در برابر اون.میتونست تصور کنه که یونگی با قیافه بی‌خیال همیشگیش درحالی که که مثل تمام لحظاتی که از هوسوک کفری میشد،چشم‌هاش رو داخل حدقه میچرخونه و در رو روش میبنده.در این صورت هوسوک ترجیح میداد همون گزینه پارک رو انتخاب کنه.

ولی یونگی برخلاف چیزی که نشون میداد اونقدر سنگ‌دل و بی‌احساس نبود.تجربیات هوسوک توی این مدت بهش ثابت کرده بودند که مونعنایی برخلاف ظاهرش، زمانی که دوستاش به اون نیاز داشتند همیشه اونجا بود و هرکاری که میتونست برای اون‌ها انجام میداد.هوسوک هم دوست یونگی حساب میشد، یا شاید چیزی بیشتر از دوست اگه یونگی میخواست.

بعد از زمان نسبتا طولانی و وقتی که هوسوک تقریبا ناامید شده بود و حدس میزد که مونعنایی باید خواب باشه و یا شاید اصلا خونه نباشه،در با صدای ضعیفی باز و یونگی با موهای نعنایی آشفته و چشم‌های خواب‌ آلود پشت اون نمایان شد.انتظار دیدن یونگی با اون صورت سفید، تیشرت اورسایز و شلوارک کوتاهی که پاهای ظریفش رو به نمایش می‌گذاشت، نداشت. آب دهانش رو قورت داد و به چشم‌های گربه‌ای سولمیتش که انگار اون هم از دیدن هوسوک جا خورده بود خیره شد‌.

-اینجا چیکار میکنی؟

صدای خشدار یونگی، هوسوک رو از افکارش بیرون کشید.

-سلام.

-میدونی ساعت چنده؟ این وقت شب اینجا چی میخوای؟

𝚂𝚘𝚞𝚕𝚖𝚊𝚝𝚎[𝚂𝚘𝚙𝚎]Where stories live. Discover now