Story

347 96 9
                                    

🌙"Oh,the past it wanted me dead..."

یونگی کنار هوسوک روی مبل نشست و نفس عمیقی کشید.هوسوک میتونست لرزش دستهاش و طوری که عصبی اونها رو روی شلوارش میکشید رو ببینه.دستش رو روی شونه یونگی گذاشت تا کمی از استرسش کم کنه.

-این داستان درباره یک خانواده شاد و دوست داشتنیه. آقا و خانم مین و دو پسرشون جیهو و یونگی که در یکی از روستاهای کوچک اطراف اینچئون زندگی می کردند.پدرم یه کارگاه جمع و جور نجاری داشت که از پدرش به او به ارث رسیده بود.من و برادرم از کودکی باهم بزرگ شدیم و تمام جهان کوچیک و بچه گانمون، در روستا و خانوادمون خلاصه شده بود.

مزرعه های گندم،درختان و ستاره هایی که هرشب به تماشای اونها می نشستیم،شاهد بازی ها و قدکشیدن و بزرگ شدنمون بودند.جیهو الگو و همه چیز من بود.ما هرروز چندین ساعت روی چمن ها و زیرسایه درخت چنار پیر مینشستیم و او هر چیزی که میدونست یا یادمیگرفت رو با حوصله برای من توضیح میداد.اون زمان روستا دبیرستان نداشت و پسرها معمولا بی خیال درس میشدند و شغل خانوادگیشون رو ادامه می دادند،اما این ماجرا برای جیهو فرق داشت.

اون برای آیندش نقشه های زیادی کشیده بود،برنامه هایی که تقریبا هرروز برای من و پدر و مادر تعریف میکرد.پس از پایان دوره راهنمایی جیهو،پدرم تصمیم گرفت تا همگی برای آغاز زندگی جدید و رسیدن به آرزوهامون، به سئول مهاجرت کنیم.این تصمیم برای مادر و پدرم خیلی سخت بود،اما اونها نمیخواستند که پسرشون رو ناامید کنند و بذارند تمام هوش و تواناییش به هدر بره و در آینده افسوس بخوره.

همه داراییشون به اندازه خرید یک آپارتمان در سئول و کمی پس انداز بود.پدرم به کمک دوست قدیمیش تونست شغل نسبتا خوبی پیدا بکنه و ما رو به مدرسه های جدیدی بفرسته تا رویاهامون رو دنبال کنیم، چیزی که خودش نتونسته بود انجام بده.

جیهو حالا به آرزوش رسیده بود و تونست توی یکی از بهترین دبیرستان های سئول قبول بشه و به سرعت دوستان جدیدی برای خودش پیدا کنه.اما همه چیز برای من کمی سخت‌تر بود.من نقطه مقابل برادرم بودم و نمیتونستم به خوبی با دیگران ارتباط برقرار کنم و حتی توی روستا هم دوست‌های زیادی نداشتم و خیلی ها به خاطر جیهو رفتار نسبتا خوبی با من داشتند و منو آدم به حساب می اوردن.همه حتی پدر و مادرم جیهو رو بیشتر دوست داشتن و به خاطر هوش زیادش تحسینش میکردن‌.به هرحال این یه قانونه که همیشه یکی از بچه ها از بقیه پرطرفدارتره و بقیه بیشتر دوسش دارن، منم باهاش مشکلی نداشتم.

بعد از مدتی بالاخره سماجت های جین جواب داد و ما پیش از اینکه خودمون هم بفهمیم،باهم دوستای صمیمی شدیم و زندگی توی این شهر جدید بالاخره روی خوشش رو ما نشون داد.جیهو برای آزمون های دانشگاهش آماده میشد و هروقتی که به دست می اورد رو برای من میذاشت و مثل گذشته توی درسهام به من کمک میکرد و هرچیزی که میدونست رو به من یاد میداد.من تمام تلاشم رو میکردم تا مثل اون باشم،مثل اون حرف بزنم،مثل اون لبخند بزنم،مثل اون درس بخونم و مثل اون زندگی کنم ولی هیچ وقت نتونستم به خوبی اون باشم.جیهو توی دانشگاه حقوق سئول قبول شد،اون روز رو خوب یادمه،وقتی که نتایج اومد اون از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. میتونستی برق شادی و حس افتخار رو توی چشمهای مامان و بابا ببینی.اون روز یکی از بهترین و شاید آخرین روزهایی بود که باخوشحالی در کنار خانوادم میگذروندم.اگر میدونستم که این جزو آخرین دفعاتیه که قراره تمام خانوادمو خوشحال و در کنار هم ببینم، بیشتر قدر اون لحظات رو میدونستم.

𝚂𝚘𝚞𝚕𝚖𝚊𝚝𝚎[𝚂𝚘𝚙𝚎]Where stories live. Discover now