Prisoner

340 105 13
                                    

🌙"Sometimes we have to let go of what's killing use, if it's killing use to let go..."

هوسوک وارد اتاقش شد،در رو قفل کرد و با خستگی خودش رو روی تخت انداخت.امروز خواهرش برگشته بود و خوشبختانه همه اینقدر مشغول و خوشحال بودند که متوجه تاخیرش نشدند.چشمهاش کم‌کم گرم میشدند که با صدای پیام‌های پشت هم گوشیش لعنتی زیر لب فرستاد و با دیدن اسم جیمین وارد صفحه چت شد.

:Chimmy
×هی
×سوکا
×هوسوکی
×هیونگ
×کجایی؟؟

-چه خبرته، مثلا میخواستم دو دقیقه بخوابم خبر مرگم.

×اوه ببخشید هیونگ...
×فقط میخواستم بپرسم امروز چیکار کردی؟خوب بود؟

-اولش خوب بود.مثل آدم داشتیم حرف میزدیم ولی بعدش نمیدونم چی شد که گریش گرفت و بلند شد رفت.

×اشک شوگام رو دراوردی ها؟! بزار به جین بگم حسابتو برسه.

-نه تروخدا! من کاری نکردم،همه چی خوب بود فقط نمیدونم یه دفعه چی شد.اونجا نیومده؟

×نه،احتمالا رفته خونش.خب فردا باهاش حرف بزن ببین چی شده.
×آها میخواستم برای آخر هفته هم دعوتت کنم، برنامتو خالی بزار‌.

-آخر هفته چه خبره؟

×تولدمه دیگه،امروز هم بهت گفتم ولی اصلا تو این دنیا نبودی،همه فکر و ذهنت شده شوگا.

-آها الان یادم اومد،باشه میام.خب چرا نذاشتی فردا بهم بگی؟

×اینطوری رسمی دعوت کنم بهتره دیگه.الانم دارم به همه پیام میدم،هرسال همینکارو میکنم.

-اوکی فهمیدم،فقط یونگی هم میاد دیگه...؟

×مجبوره بیاد! مثلا تولد رفیق صمیمیشه ها.البته از جاهای شلوغ و پرسروصدا بدش میاد و هرسال کلی ناز میکنه ولی آخرش میاد.دیگه منم روش‌های خودمو دارم.
×اگه بخوای میتونم بعدا برات یه جلسه آموزشی بذارم،ولی پولشو میگیرم ها.

-بهش فکر میکنم،حالا اگه اجازه میدی یکم بخوابم. به جین هیونگت هم نگو، خودم درستش میکنم.

×هوم باشه.ولی گفته باشم اگه با غذاهاش خواست بهم رشوه بده یا الان مثل نامجون نخواد بهم غذا بده قول نمیدم دهنم بسته بمونه،فعلا بای سانشاین.

لبخندی به کیوتی جیمین زد و چشم‌هاش رو بست. سعی میکرد به هرچیزی بجز یونگی فکر کنه ولی نمیتونست.کمی شقیقه هاش رو ماساژ داد تا سردردش کمتر بشه و کم کم تاریکی و عالم رویا اطرافش رو فرا گرفت.

ایستاد و برای اولین بار در طول مسیر سرش رو بلند کرد و چشم‌های اشکیش رو به آپارتمان کوچیک و تقریبا قدیمی رو به روش داد.نفمید چطور پاهاش اون رو به سمت خونه هدایت کرده بودند.کلید رو توی قفل چرخوند و به سختی خودش رو به طبقه سوم رسوند. پوتین های خاکیش رو در اورد و وارد شد.چقدر دلش برای اینکه مثل قبل کسی در رو براش باز کنه و وقتی وارد خونه میشه بوی غذا و زندگی رو حس کنه تنگ شده بود.روبه روی آینه اتاق نشست، به دیوار تکیه داد و پاهاش رو بغل کرد.از این خونه لعنتی و سکوت کرکننده‌اش متنفر بود.صورتش رو پاک کرد و به خودش داخل آینه خیره شد.همیشه دوست داشت تنها و توی دنیای خودش باشه ولی الان فقط میخواست مثل وقتی که توی بچگی توی کمد قایم میشد و بیصدا گریه میکرد، اون در زندانی که خودش اطرافش ساخته بود رو باز کنه و در آغوشش بگیره و موهاش رو نوازش کنه.ولی خیلی وقت بود که ترکش کرده بود.

𝚂𝚘𝚞𝚕𝚖𝚊𝚝𝚎[𝚂𝚘𝚙𝚎]Where stories live. Discover now