Dinner

342 96 8
                                    

🌙"All you need is someone who can stay,no matter how hard it is to be with you..."

شماره پلاکی که روی کاغذ نوشته شده بود رو خواند و به ته جیبش هل داد.چشم‌هاش روی شماره پلاک آپارتمانی در کمی جلوتر قفل شد و در حالی که مشتش رو دور دسته گلی‌ که به زیبایی آراسته شده شده بود محکمتر میکرد، به سرعت از عرض خیابان گذشت.

-خودشه،پلاک 212 واحد سوم.

دستش رو روی زنگ فشار داد و کمی بعد در با صدای بلندی باز شد.هوسوک وارد شد و نگاهی به اطراف انداخت.آپارتمان نسبتا قدیمی بود و هیچ صدایی از اطراف شنیده نمیشد.چندبار دکمه آسانسور رو فشار داد ولی ظاهرا خراب بود.البته با توجه به اوضاع ساختمان خیلی عجیب هم نبود.آهی کشید و به سمت پله ها رفت.با رسیدن به طبقه سوم تقریبا از پا افتاده بود.ایستاد و چند نفس عمیق کشید و موهاش رو کمی مرتب کرد و دسته گل لیلیوم سفید رو بالاتر گرفت.

دستش رو برای فشردن زنگ دراز کرد، اما با باز شدن ناگهانی در، بین راه متوقف شد.یونگی پشت در، با لباس سفید و جین یخی ایستاده بود و چشم‌های ریز و گربه ایش روی گل ها میخ شده بود.هوسوک چند لحظه در همون وضعیت ایستاده و به یونگی که در این لباس، حتی سفید و درخشان تر به نظر میرسید نگاه میکرد.چشم‌های هوسوک خیره به چشمان قهوه ای اون بود و چشم های او به لیلیوم های سفید.

-میخوای همونجا بمونی؟

با صدای یونگی به خودش اومد و لبخند همیشگیش رو روی صورتش نشاند و وارد شد.دسته گل رو به سمت یونگی که با لبخند نصفه نیمه ای به گل ها نگاه میکرد گرفت.

-این برای توئه،شنیده بودم گل لیلیوم رو خیلی دوست داری.

یونگی گل های سفید و تازه رو از هوسوک گرفت و لحظه ای چشم‌هاش رو بست و با تمام وجود اونها رو بویید.هوسوک به سرعت گوشیش رو بیرون اورد و عکسی از صحنه زیبای رو به روش گرفت.برای هوسوک، یونگی با موهای نعنایی، تیشرت سفید اورسایز و صورتش سفیدش که که بین لیلیوم ها پنهان شده بود یکی از زیباترین چیزهایی بود که تا به حال دیده بود و ثبت نکردن اون جرم بزرگی به حساب می اومد.

یونگی با شنیدن صدای فلاش گوشی سرش رو بالا اورد و با هوسوکی که با لبخند مشغول نگاه کردن به گوشیش بود مواجه شد.

-الان از من عکس گرفتی؟

-آره،راستش خیلی صحنه قشنگی بود و منم از وقتی عکسای جین رو دیدم تصمیم گرفتم که بهترین لحظات زندگیم رو ثبت کنم،مخصوصا اون‌هایی که مربوط به ما و رابطمون میشن.مثل...

-خیلی خب فهمیدم! جین کم بود تو هم اضافه شدی. و اینکه ما هنوز رابطه ای با هم نداریم.

-خب میتونیم داشته باشیم، ما سولمیت همیم.

یونگی نیم نگاهی به هوسوک انداخت و به سمت آشپزخانه رفت.گلدان شیشه ای رو که مدت ها بود داخل کابینت خاک میخورد بیرون اورد و زیر شیر آب گرفت.مادرش عاشق لیلیوم بود.یونگی همیشه هنگام بازگشتش به خونه چندشاخه گل میخرید و داخل همین گلدان میگذاشت.ولی خیلی وقت بود که دیگه از راه مدرسه گلی نمیخرید، گلدان رو پر از آب نمیکرد و پنهانی غرق نگاه کردن به مادرش که با لبخند گل ها میبویید و به نرمی اونها رو نوازش میکرد نمیشد. یونگی عاشق گل ها بود،چون مادرش اونها رو دوست داشت. چه دلیلی از این بزرگتر؟

𝚂𝚘𝚞𝚕𝚖𝚊𝚝𝚎[𝚂𝚘𝚙𝚎]Where stories live. Discover now