Photos

370 103 6
                                    

🌙"We take photos as a return ticket to a moment that we lived the life..."

هوسوک برای اینکه رانندش اون رو نبینه،مجبور شد به همراه تهیونگ، جیمین و جونگکوک از در پشتی مدرسه خارج بشه.پدرش اجازه نمیداد که بعد از مدرسه جایی بره و قطعا هوسوک هم کسی نبود که خودش رو به قوانین جدید پدرش محدود کنه.مثل هردفعه تنها یک پیام به مادرش فرستاد که داره به دیدن نامجون میره تا نگرانش نشن و گوشیش رو خاموش کرد و به ته کولش فرستاد.امشب باید خودش رو برای نصیحت های تکراری و خسته کننده پدرش آماده می کرد.

تمام راه سه پسر کوچکتر شوخی میکردند و هوسوک فقط به اونها و رفتارهای بچه گانشون میخندید.حالا احساس صمیمیت بیشتری نسبت به کوکی، و تهیونگی که حالا رو پشت دوست پسرش سوار شده بود و دستاش رو دور گردن اون حلقه کرده کرده و جیمینی که مدام درباره تکالیف مدرسش غر میزد، میکرد.خونه جین و تهیونگ، و نامجون که حدود یکسالی میشد که با اونها زندگی میکرد، فاصله کمی تا مدرسه داشت و چند دقیقه بعد به خونه کوچیک و نسبتا قدیمی که مشخص بود به تازگی هم رنگ شده، رسیدند.ته در خونه رو باز کرد و هوسوک میتونست هجوم بوی خوب غذا رو که شکم گرسنش رو به سر و صدا انداخته بود حس کنه.

-هیوونگ! ما اومدیم،هوسوک هم با ماست.

جین بعد از حرف ته از اتاق بیرون اومد و با خوشحالی از سولمیت بهترین دوستش استقبال کرد.

-هوسوکا.نمیدونستم که تو هم با بچه ها میای.خیلی خوش اومدی.نمیدونی چقد من و نامجون هیجان زده شدیم ولی شنیدیم تو و شوگا سولمیت همین.باید همه ماجرا رو برامون تعریف کنین.یکم استراحت کنید تا نهار آماده بشه.شوگا کجاست پس؟با شما نیومده؟!

-یکم نفس بگیر هیونگ.شوگا نیومده ماجراش طولانیه.برات تعریف میکنیم.

جونگکوک گفت و با خستگی خودش رو روی کاناپه انداخت.تهیونگ تنها سرش رو به نشانه افسون تکان داد و دستش رو دور کمر جین حلقه کرد و به سمت آشپزخونه کشوند.

-خودم میگم برات.نامجون هیونگ کجاست؟حوصله ندارم دوبار تعریف کنم.

جین که مشخص بود کمی جا خورده، خودش رو به دست پسرکوچکتر سپرد و همراهش به راه افتاد.

-حمومه،الان میاد.حالا از اول تعریف کن ببینم چه غلطی کردین که انقد قیافه هاتون داغونه.

جونگکوک هم بعد از دراوردن لباس‌هاش، با اشاره دوست‌پسرش، به آشپزخونه رفت و هوسوک و جیمین روی مبل های راحتی سالن کوچیک خونه نشستند. هوسوک خوشحال بود که مجبور نیست خودش همه اتفاقات رو برای جین و نامجون تعریف کنه.سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و تمام خونه رو از نظر گذروند. همه چیز خیلی مرتب و با سلیقه چیده شده بود. هوسوک مطمئن بود که اینها همه کار سوکجینه.چون نامجون تا جایی که یادش میومد، یکی از نامنظم ترین آدمایی بود که تا حالا توی عمرش دیده بود و ته هم مشخص بود تنبل تر از این حرفاست.

𝚂𝚘𝚞𝚕𝚖𝚊𝚝𝚎[𝚂𝚘𝚙𝚎]Where stories live. Discover now