Change

321 87 25
                                    

🌙"This chapter of my life is called 'Smiling Again' "

جیمین دستش رو دور گردن یونگی انداخت و اون رو به سمت خودش و تهیونگ کشید.

-هیونگ، اوضاع با هوسوک چطوره؟خوش میگذره؟

یونگی چرخشی به چشماش داد و چشم غره ای به سمت دونسنگ هاش که با نیشخند و حالت شیطانی بهش خیره شده بودن رفت.

-نمیفهمم چرا هر ده دقیقه یکبار اینو میپرسین؟ مثلا توی این مدت باید چه اتفاق خاصی افتاده باشه؟میشه یکم بزرگ بشین؟!

-خوب ما همین الان دیدیم که داشتین با هم حرف میزدین و بعد هوسوک هیونگ خیلی خوشحال خداحافظی کرد و رفت.چی داشتین میگفتین که انقدر خوشحال بود؟

تهیونگ با نیشخند گفت و جیمین با چشم‌هایی که ازشون شرارت میبارید به یونگی خیره شد.

-نکنه بالاخره مختو زده و قراره برین سر قرار؟
پس چرا زودتر نگفتی هیونگ؟!

-محض رضای فاک اینا رو از کجاتون درمیارین؟هوسوک که همیشه خدا داره میخنده هرکی نشناستش فکر میکنه چیزی زده که انقدر انرژی داره.فقط داشت خداحافظی میکرد و پرسید که حتما امشب تولد میام یا نه، منم گفتم آره.

یونگی با چشم‌های درشت شده گفت و خودش‌ رو از حلقه دست‌های پسر بیرون کشید.

-بخاطر همین خوشحال شده دیگه هیونگ ساده من. میخواد امشب کارو یکسره کنه و تمام.چه موقعیتی بهتر از یه پارتی برای یه شروع عاشقانه؟ نمیدونی وقتی بهت نگاه میکنه چشم‌هاش چه برقی میزنه.تو هم فقط بلدی عین قاتلا نگاش کنی، ضدحال!

-دلم براش میسوزه.ولی فکر نکنم امشب کاری بکنه، یعنی بخواد هم این یخ بی احساس نمیذاره.فوقش یه کیس ساده‌است.

-من مطمئنم،شرط میبندی؟

-قبوله.

تهیونگ گفت و جیمین سری تکون داد و بعد به نشانه اینکه سر حرفشون می‌ایستند باهم دست دادند.

یونگی نگاه تاسف باری بهشون انداخت و کولش رو محکم کرد و سریع تر از اون دو نفر که وسط حیاط مدرسه مشغول شرط بندی درباره خودش بودن دور شد.ترجیح میداد وانمود کنه که هیچ نسبتی با اون‌ها نداره.

دو روز از اون شب گذشته بود.وقتی صبح روی تخت بیدار شده بود، هوسوک رفته بود و تنها یک پیام براش فرستاده و توضیح داده بود که مجبوره شده برگرده و عذرخواهی کرده بود.هر وقت به این فکر می کرد که چطور اون شب با نوازش دستاش به خواب رفته بود و هوسوک اون رو از روی کاناپه بلند کرده و روی تختش گذاشته بود باعث میشد گونه هاش رنگ بگیره و قلبش بلرزه.

این دو روز همه چیز خوب بود.یونگی و هوسوک باهم راحت تر حرف میزدند و هوسوک تمام تلاشش رو می‌کرد تا یونگی رو خوشحالش کنه و لبخند شیرینش رو ببینه.برخلاف انتظار یونگی،اون هیچ حرفی درباره اون شب نزده و گذاشته بود تا هر وقت که خودش آمادگی داشت، بقیه داستانش رو تعریف کنه.این سطح از درک برای اون پسر به ظاهر بیخیال و پرانرژی یونگی رو متعجب می‌کرد. انگار سولمیتش اونقدرا هم که فکر میکرد احمق نبود.

𝚂𝚘𝚞𝚕𝚖𝚊𝚝𝚎[𝚂𝚘𝚙𝚎]Where stories live. Discover now