Old Friend

409 110 2
                                    

🌙"I hate getting flashbacks from things i don't want to remember..."

-شما برای آخر هفته چه برنامه ای دارین؟منو و کوکی میخوایم بریم سینما.انگار این فیلمش خیلی معروف شده، همه بچه های مدرسه دیدن.همش دارن درباره اون حرف میزنن،کم کم دارن میرن روی مخم.

تهیونگ همونطور که با رامن نیم‌خورده‌اش بازی میکرد گفت.

جین با برق واضحی توی چشم‌هاش به نامجون خیره شد.

-فکر نکنم منو و جون برنامه ای داشته باشیم.درسته جونی؟؟

نامجون با لبخند تصنعی دستی توی موهای کوتاهش کشید.

-خب راستش من خیلی دوست دارم بیام، ولی آخر هفته قراره دوست قدیمیم به سئول بیاد.خیلی وقته ندیدمش.قراره هم برم ببینمش و هم توی اسباب کشی کمکش کنم.

-این دوستت کیه؟من میشناسمش؟!

جین با کنجکاوی پرسید.

-نه، اون دوست قدیمی منه.تقریبا ۷،۶ سالی میشه که ندیدمش درست از وقتی که با خانواده‌اش به آمریکا رفتن. ما قبلا بهترین دوستای هم بودیم.توی این مدت فقط بعضی وقتا باهم چت میکردیم.خیلی دوست دارم ببینمش.اصلا چطوره تو هم با من بیای؟

-هوم، باشه. دوست دارم باهاش آشنا بشم.حالا برای چی رفتن آمریکا؟

نامجون آهی کشید و به ظرف غذای خالی شده‌اش خیره شد.

-داستانش طولانیه. پدر هوسوک آقای جانگ، صاحب کارخونه بزرگ تولید دارو و محصولات بهداشتیه و از بزرگترین تولیدکننده ها و تاجرای کره‌است.ولی چند سال پیش با یکی از شریکاشون به مشکل خوردن و تقریبا بعد از اون،هر هفته نامه های تهدید به قتل و اینجور چیزا به خونشون فرستاده میشد.

آقای جانگ فکر میکرد کار شریک قبلیشه و میخواست ازش شکایت کنه ولی مدرکی نداشت که متهمش کنه و به علاوه فکر میکرد که اونا فقط چندتا نامه مسخره‌ان و بهشون اهمیت نداد،حتی خود شریکشم همه چیو انکار میکرد.تا اینکه چند وقت بعدش توی نامه ها شروع به تهدید کردن بچه هاش، هوسوک و جیوو کرد و خب اونم خیلی نگران شده بود و حتی یادمه با شریک سابقش یه دعوای مفصل داشت.

خلاصه چند وقت بعدش چند نفر سعی کردن وقتی جیوو از مدرسش خارج میشه با ماشین اون رو بکشن ولی دوستش متوجه میشه و سریع اون رو کنار میکشه ولی متاسفانه روی زمین میوفته و ماشین از روی پای راستش رد میشه.اصلا دوست ندارم به اون روزا فکر کنم.حتی الانم بهشون فکر میکنم قلبم درد میگیره. پاش آسیب شدیدی پیدا کرد و با وجود درمان و فیزیوتراپی زیاد، خیلی بهبود پیدا نکرد.طوری که موقع راه رفتن مشکل داشت و لنگ میزد و دیگه مثل روز اولش نشد، نه از نظر روحی و نه جسمی.

هوسوک و خانواده‌اش خیلی داغون شدن و روزای سختی رو گذروندن.پلیسای احمق نتونستن اون راننده بی همه چیزو پیدا کنن و آقای جانگم تصمیم گرفت که همگی به آمریکا مهاجرت کنن.مهاجرت برای هوسوک خیلی سخت بود، چون خیلی به اینجا و دوستاش وابسته بود.حتی موقع رفتن و خداحافظی هم گریه میکرد.آقای جانگ اونجا یه شعبه دیگه تاسیس کرد و کارخونه رو به پسر برادرش سپرد.اگه دستم به اون راننده میرسید خودم خفش میکردم.

𝚂𝚘𝚞𝚕𝚖𝚊𝚝𝚎[𝚂𝚘𝚙𝚎]Where stories live. Discover now