Moonlight Cafe

273 75 7
                                    

🌙"You were the first one who wanted to see the real me."

با دیدن یونگی که سریع و بدون هیچ حرفی از سرجاش بلند شد و به بیرون راه افتاد،به سرعت وسایلش رو جمع کرد و با سریعتر کردن قدم هاش خودش رو به سولمیت مونعناییش رسوند که از قضا اون روز روی مود خوبی نبود و هوسوک هم این رو متوجه شده بود.ولی مثل همیشه دلیل غمی که توی کهکشان تاریک چشمهای کشیدش موج میزد رو نمیدونست.اون پسر برای هوسوک زیادی پیچیده بود.

-یونگی!

-هوم.

-چیزی شده؟حالت خوبه؟

-اره خوبم تو چطوری؟

هوسوک نفسش رو بیصدا بیرون داد و کلافه دستی داخل موهای مشکیش کشید و با نگاه خیرش پسرک رو که وسایلش رو داخل لاکرش پرت میکرد زیر نظر گرفت.

-بعد از مدرسه وقت داری بریم یجایی حرف بزنیم؟

-نه.

-بعدازظهر چی؟

-نه.

-شب؟

-نه.

هوسوک که برای اون روز ظرفیت تحملش تموم شده بود با عصبانیت در لاکر آبی رو به هم کوبید و باعث شد پسرک توی جاش بلرزه و چشمهای درشت شده‌اش رو به نگاه عصبانی و کمیاب مومشکی بده.هوسوک که تازه متوجه موقعیت و نگاه خیره و سنگین بچه های داخل راهرو که با تعجب به اون دو نگاه میکردند شده بود،لبخند تصنعی زد و دستش رو به معنای اینکه مشکلی نیست توی هوا تکون داد و با دست آزاد دیگرش کمر یونگی که جلوش خشک شده بود رو گرفت و به جلو و داخل حیاط هل داد.

وقتی که به حیاط رسیدند، یونگی خودش رو جدا کرد و به سمت صندلی خالی زیر درخت‌ها رفت.هوسوک هم با کمی فاصله کنارش نشست و نگاهش رو به چهره رنگ‌پریده پسر داد.

-معذرت میخوام.

باورش نمیشد که داره توی فاصله چند روز دوباره بخاطر از دست دادن کنترلش عذرخواهی میکنه.اونم هوسوکی که همیشه آروم و بی‌دردسر بود.

-مشکلی نیست.

-من فقط میخواستم که یه جایی بریم و کمی باهم وقت بگذرونیم.تو قول دادی که تلاشت رو برای این رابطه میکنی مین.ولی حالا تنها کاری که داری میکنی پیچوندن منه.

نگاهش رو از تیله های مشکی پسر گرفت و دست‌هاش رو داخل هم گره زد و با لحن دلخوری زیر لب زمزمه کرد:

-هنوز باورم نمیشه دیروز یک ساعت من و راننده رو جلوی در مدرسه منتظر گذاشتی و گفتی با هم میریم و خودت از در پشتی در رفتی.

𝚂𝚘𝚞𝚕𝚖𝚊𝚝𝚎[𝚂𝚘𝚙𝚎]Where stories live. Discover now