#forbidden_love
#part_1
#Miss_n"همینکه گفتم..پسر بزرگ نکردم که بره دانشگاه هنر واسه کارهای لوس و قرتی بازی،که بره نقاشی یاد بگیره، در حالی که مردمش دارن میمیرن...سربازهای مملکتش دارن دونه دونه جون میدن...تو میری جنگ..دیگه هم بحثی نباشه"
به مادرش نگاه کرد تا شاید اون واسطه بشه و با پدرش صحبت کنه ولی مادرش کاملا با پدرش موافق بود..
شری پدلکی خیلی وقت بود که مادری برای جرد رو کنار گذاشته بود.
هیچ کس ذره ای به خواسته ها و زندگی اون اهمیت نمیداد..
با عصبانیت به سمت پله ها دوید و به اتاقش رفتو درو محکم کوبید...
به در تکیه داد و آروم همونجوری نشست و زانوهاش توی شکمش جمع کرد..
اشک چشماشو میسوزوند..
اون آدم بی تفاوتی نبود،اتفاقا برعکس آدم فوقالعاده با احساس و محبتی بود..
مردمشو،کشورشو و سربازهای کشورشو دوست داشت ولی جنگ روحیه جنگندگی و شجاعت میخواد..
باید بتونی تفنگتو سمت یه بی گناه نشونه بگیری و بکشیش.
آره یه بی گناه...چون از نظر اون تمام سربازها و مردمی که قربانی جنایت و قدرت طلبی و ستم دولت ها شدن و میشن و خواهند شد همه بی گناهن.. همه قربانی هستن..
و حالا اونم داشت قربانی زورگویی دولت و پدر و مادرش میشد..مطمئن بود اگر وارد جنگ بشه و یه سرباز دشمنو رو به روش ببینه یا کشته میشه یا فرار میکنه..
خب یه چنین سرباز ترسویی به چه درد کشورش میخورد.بهونه نمی آورد، اطمینان داشت که روحیه جنگ و خون ریزی نداره..
خدایا تمام اینارو بارها به خانوادش گفته بود،گریه کرده بود،التماس کرده بود ولی هیچ کدوم فایده ای نداشت..
برادر و خواهرش مثل همیشه تحقیرش کردنو بهش گفتن که یه ترسوی بزدله...
برادر و خواهرش..
برادرش چون دکتر بود و زخمی ها و مجروحین جنگو معالجه میکرد پس خودشو تو خط مقدم جنگ میدید.
کاری که هر روز میکنه و واسش درس خونده رو تو سرش میکوبید.
خواهرش هم که دختر بود و هیچ کس از زن ها و دخترها توقع جنگ نداره...
پدر و مادرش هم که جوان نبودن.اون حتی به خانوادش گفته بود که پای جنگ وسط باشه از دخترها هم ترسو تره و دلشو نداره آدم بکشه اصلا تو شخصیتش خشونت نیست..
مادر و پدرش قطعا میدونستن اون چه شخصیت و روحیه لطیفی داره ولی خب مگه میشه هر روز با خانم و آقای میلتون صحبت کرد و درحالی که اون ها دائم در حال حرف زدن درباره رشادت های پسرشون هستن پدر و مادرش سکوت کننو هیچ حرفی نزن؟
هیچی نباشه همه چی برای اونا فقط یه رقابت و صحنه نمایش و پز دادن بود...
BẠN ĐANG ĐỌC
Forbidden love ⛔
Fanfictionداستان عشق یک سرباز و فرمانده ارتش که حین جنگ همدیگرو میبینن ولی درست زمانی که همه مردم و خصوصا بقیه سربازها و ارتش از همجنسگرایی بیزارن.. آیا اونا میتونن از پس این همه نفرت و توطئه و تحقیر بر بیان؟؟ کانال تلگرام داستان های جی۲، وینسست من @J2fanfics