#forbidden_love
#part_8
#Miss_nتو چهار روزی که گذشته بود جرد حالش خیلی بهتر شده بود، چه حال جسمیش چه روحیش و تمام این هارو مدیون جفری مورگان و جنسن و البته رفیق جدیدش چد بود.
جرد حس میکرد اینجا خانواده جدیدی برای خودش پیدا کرده،خانواده ای که تماما ازش حمایت میکنن.
اون ها حقیقیت رو در مورد جرد و زندگیش تمام کمال میدونستن و با این حال نه تنها قضاوتش نکردن و طردش هم نکردن بلکه بهش احترام گذاشتن و با آغوش باز ازش حمایت کردن.
آره حتی چد هم از زندگیش بالاخره خبردار شد چون دیروز موقعی که از حمام اومده بودو مشغول لباس پوشیدن بود چد کبودی ها و زخم های بدنشو دیده بود.
جرد فکر میکرد چد خوابه و بهترین موقعیت برای دوش گرفتنه چون چد بخاطر تمرین ها به قدری خستس که امکان نداره بیدار بشه ولی خب اشتباه کرده بود.
جرد وقتی متوجه سنگینی نگاه چد رو خودش شد، سرشو بالا گرفتو منتظر قضاوت یا تعجب و یا حتی ترس تو نگاه چد شد ولی فقط نگرانی و شاید دلسوزی رو تو چشم های دوستش دید.
چد خیلی آروم به دوستش نزدیک شد و زخم ها و کبودی هایی که تعدادیشون محو و کهنه شده بودن و تعدادیشون تازه تر بودنو از نزدیک دید.
دستشو آروم بالا آوردو به چشم های جرد نگاه کرد معلوم بود که میخواست ازش اجازه بگیره.
وقتی جرد با خجالت و درحالی که لب پایینشو از استرس میجوید سرشو تکون داد چد آروم بند انگشت هاشو روی زخم های جرد حرکت داد.
حرکت انگشت هاش به قدری آروم و ملایم بود که بیشتر شبیه قلقلک بود و جرد رو به خنده انداخت.
"جی، میدونی که میتونی به من اعتماد کنی مگه نه؟ ینی امیدوارم تو همین مدت کوتاه بهم اعتماد کرده باشی."
جرد سرشو تکون داد
"آ...آره...بهت اعتماد دارم""خوبه...پس لطفا اگر راحتی بهم بگو این زخم ها واسه چین؟ تعدادشون زیاده و خیلی هاشونم قدیمین این ینی خیلی وقته یکی داره اذیتت میکنه.
دلم میخواد هرکی که هست تک تک انگشت های دستشو خورد کنم."چد با عصبانیت و از لا به لای دندون های قفل شدش جمله هاشو گفت و همین باعث شد لبخندی رو لب های جرد بشینه.
جرد نفس عمیقی کشید، چشم هاشو برای چند لحظه بست و وقتی بازشون کرد تو چشم های نگران و عصبانی دوستش خیره شد و تمام ماجرارو گفت.
دوست...کلمه غریبی برای جرد که تو این چند روز واسش معنا پیدا کرده بودو به هیچ وجه دلش نمیخواست دوستشو به این زودی از دست بده ولی دلش میخواست هرچه زودتر بدونه دوستش تا چند وقت دوست میمونه و تا چه حد قراره ازش متنفر باشه.

YOU ARE READING
Forbidden love ⛔
Fanfictionداستان عشق یک سرباز و فرمانده ارتش که حین جنگ همدیگرو میبینن ولی درست زمانی که همه مردم و خصوصا بقیه سربازها و ارتش از همجنسگرایی بیزارن.. آیا اونا میتونن از پس این همه نفرت و توطئه و تحقیر بر بیان؟؟ کانال تلگرام داستان های جی۲، وینسست من @J2fanfics